Chapter 5

4.1K 1K 149
                                    

تا چند لحظه اولی که چشم های بکهیون روی اون غریبه ای که پشت بهش روی مبل خواب بود خیره موندن، مغزش هنوز برداشت درستی از شرایط نداشت چون صادقانه شوکه شده بود و اینم کاملا طبیعی بود.

اخه احتمال اینکه بیای تو هال خونه ات و یه ادم غریبه رو خواب رو مبلت پیدا کنی چقدره؟

بکهیون تو چند متری مبل به معنای واقعی خشکش زده بود و به کمر برهنه پسره خیره بود.

پتوی مسافرتیش پاهای کشیده پسره رو نسبتا پوشونده بودن و پایین پاهاش حتی از مبل هم بیرون زده بود و این نشون میداد که چه قد بلندی داره.

نگاه بکهیون از سرش به پاهاش و از پاهاش به سرش منتقل میشد و بعد دوباره مسیر نگاهش رو تکرار میکرد.

باید یه واکنشی نشون میداد اما هر واکنشی الان براش خیلی عجیب جلوه میکرد چون اون پسر طوری با ارامش خواب بود که انگار بودن روی اون مبل یکی از روتین های عادی زندگیشه...

اگه اون ادم یه دزد بود بکهیون باور داشت که احمق ترین دزدیه که تو دنیا وجود داره چون اخه کدوم دزدی عین احمق ها میگیره روی مبل صاحبخونه بخوابه و انقدر راحت هم جا خوش کنه که حتی لباسش رو دربیاره؟

موهای شلخته پسره یه ترکیب تحسین برانگیز از خاکستری و قهوه ای و حتی قهوه ای روشن بودن و بکهیون باید همین جا به ارایشگرش برای این ترکیب فوق العاده و خاص تبریک میگفت اما مسلما رنگ موی اون ادم چیزی نبود که الان باید بهش فکر میکرد.

یعنی دزد بود و رو مبل خوابش رفته بود؟ این سوال مسخره دوباره تو سرش تکرار شد و بعد بکهیون یه دفعه به خودش اومد...

یه دزد روی مبل خونه اش خواب بود!!رنگش پرید ...این لعنتی هرکی بود برای بکهیون خطرناک بود که اینجا وایسه... چشم هاش به اطراف چرخیدن و وقتی با جای خواب خالی یودا روبرو شد حس کرد قلبش افتاده تو شلوارکش.

یه بارم که به اون هیولا احتیاج داشت خبری ازش نبود.

لب هاش رو روی هم فشار داد و بعد با صدایی که سعی داشت زیاد بالا نره سعی کرد صداش کنه چون بهرحال خونه اش اونقدرا گنده نبود و اون سگ هم همیشه گوش های تیزی داشت...جوری که گاهی وقت ها با نوک پا راه رفتن بکهیونی که داشت عاجزانه سعی میکرد توجه اش رو جلب نکنه هم متوجه حضورش میشد!

با قدم های اروم رفت سمت دستشویی و سرکی به داخل کشید.

-یودا...

زمزمه وار گفت اما اون موجود گنده اونجا نبود. داشت میرفت سمت اتاق مهمان که نتیجه گرفت بهتره فقط از خونه بره بیرون و به پلیس زنگ بزنه بنابراین چرخید تا برگرده که با دیدن چشم های درشتی که از سمت دیگه مبل بهش خیره بودن روح از تنش خارج شد و عقب پرید.

One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]Where stories live. Discover now