Chapter 8

4.2K 980 115
                                    

بکهیون هیچ جوره باورش نمیشد که کار به اینجا کشیده! یعنی در واقع از هر سمتی به قضیه نگاه میکرد نمیفهمید چی شد که اخرش باز هم اون موند و این ادم روبروش که تا دیشب یه سگ گنده بک با چشم های درشت بود و حالا شده بود یه ادم که باز هم گنده بک بود و حتی چشم های درشتی هم داشت! این دیگه چه جکی بود؟

وقتی به هیونگش زنگ زده بود مطمئن بود تا یه ساعت بعد اونا این موجود عجیب رو با خودشون میبرن و بکهیون میمونه و ارامش شیرین خونه اش والبته تنهاییش... اما الان اونا رفته بودن و بکهیون مونده بود و کارت بانکی جونگده که قرار بود باهاش برای این احمق پا دراز لباس بخره و خود اون احمق پا دراز که روی مبل نشسته بود و به خاطر حالت برزخی بکهیون سرش پایین بود اما بکهیون میتونست نیش تا بناگوش بازش رو به خاطر اینکه موفق شده بود تو خونه بکهیون جا خوش کنه، ببینه.

-واسه چی خواستی اینجا بمونی؟ من که باهات رفتار درستی ندارم!

سوالی که تو سرش بود ناخواسته روی لب هاش جاری شد و نگاهش با جدیت به پسر روی مبل که حالا توافقی اسم چانیول رو براش گذاشته بودن ثابت شد.

سر چانیول بالا اومد و نگاهش برای چند لحظه روی بکهیون ثابت موند.

-چون مستر...

-جرات داری باز بگو بوی خوبی میدم تا دست خالی خفه ات کنم!!!

بکهیون به سرعت حرفش رو قطع کرد و باعث شد پسر بیچاره تقریبا توی مبل فرو بره و لب های درشتش اویزون بشه. برای چند لحظه بکهیون به این فکر کرد که اویزون شدن اصلا مناسب اون لب ها و البته صاحبشون نیست اما خیلی زود توجه اش دوباره به سوالی که پرسیده بود برگشت.

-خب؟؟؟

با ابروهای بالا داده پرسید و منتظر موند.

-خب...مَستر وقتی درد داشتم ازم مراقبت کرد...حالا من میخوام از مَستر مراقبت کنم...

بکهیون اب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو به سرعت چرخوند. اصلا دلش نمیخواست حالت صورتش نشون بده که چقدر این حرف به نظرش شیرین بوده...

-من احتیاج به مراقبت ندارم!! و حتی اگه داشته باشم هم تو نمیتونی کاری برام کنی...خودت مراقبت میخوای...

بدون اینکه به چشم های درشت و شفاف پسره نگاه کنه تند تند گفت و بعد دوباره دستاش رو خیلی جدی زیر بغلش زد.

-خب من زود یاد میگیرم که خودم از خودم مراقبت کنم تا بعدش بتونم از مَستر مراقبت کنم!!

چانیول بعد از چند لحظه با شور و شوق طوری که انگار یه مسئله ریاضی سخت رو حل کرده گفت و با نیش باز به بکهیون زل زد.

بکهیون نفس خسته ای رها کرد و با جدیت بهش خیره شد.

-الان متوجه اون بخش ماجرا که گفتم من مراقبت نمیخوام شدی یا نه؟

One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]Where stories live. Discover now