Chapter 20

4.4K 912 100
                                    

مردمک چشم های بکهیون یه کم گشاد شدن و سعی کرد معذب بودنی رو که به خاطر سوال یه دفعه ای چانیول و البته موقعیتشون به وجود اومده بود قایم کنه...

-الان منو اینجوری گیر انداختی تا ازم حرف بکشی؟

با یه اخم کمرنگ پرسید و چانیول بعد از یه نفس عمیق اروم سر تکون داد.

-چون نمیدونم چیکار کنم...من هیچی نمیدونم...پس باید بپرسم...

لحن صادقانه چانیول باعث میشد بخواد همین الان همه چی رو بهش بگه...اما شرایطی که توش بودن عقلش رو از کار انداخته بود...چطور میتونست وقتی اون بازوهای قوی دورش حلقه شدن و اون چشم های درشت بهش خیره ان و حس میکنه بی دفاع تر از همیشه اس حرف های جدی بزنه...

-اول بذارم زمین بعد حرف میزنیم...

با یه ارامش ظاهری و لحنی که ناخواسته التماس وار شده بود گفت و چانیول در جوابش اخم کرد و سری به نشونه نه تکون داد.

-بعدش مَستر بدجنس میشه و جوابم رو نمیده...

بکهیون هوفی کشید و بعد اخم کرد.

-الان تو هم بدجنس شدی...

چانیول یه کم فکر کرد و بعد سری تکون داد.

-مَستر خیلی بیشتر از این قبلا بدجنس شده...پس عیبی نداره...

بکهیون نفس عمیقی کشید و دست هاش رو روی شونه های چانیول ستون کرد.

-باشه...چی میخوای بشنوی...چی بگم؟

-بگو منظور هیونگ چی بود...

چانیول با جدیت گفت و چند لحظه بینشون سکوت شد. سکوتی که برای بکهیون خیلی عجیب بود چون هنوز هم پاهاش روی هوا بود و چانیول طوری نگهش داشته بود که انگار بکهیون سر جمع یه کیلو وزن داره ...شاید اگه تو شرایط دیگه ای بودن باز هم سعی میکرد منطقی فکر کنه اما الان...الان که چشم های درخشان چانیول داشتن قورتش میدادن ، تو این لحظه همه چی بی اهمیت به نظر میرسید. در نتیجه لحظه بعدی به جای اینکه به حرف بیاد و جواب چانیول رو بده سرش رو پایین اورد و اروم لب هاش رو روی لب های داغ چانیول گذاشت و همین حرکت کوچیک تقریبا باعث شد دست های چانیول یه کم از دور بدنش شل بشه...

اما قبل از اینکه حتی عقب بکشه چانیول به سرعت بوسه اش رو جواب داد و بکهیون اینبار با محکم کردن دست هاش روی شونه های پسر قد بلند موفق شد پاهاش رو هم دور کمرش ببره.

دستش روی شونه چانیول فشار اورد و باعث شد اون عقب عقب بره و روی مبل بشینه و اجازه بده پسر کوچیکتر روش خیمه بزنه. دوتاشون بی وقفه لب هاشون رو حرکت میدادن و برای استفاده کامل از هر ثانیه ای که داشت میگذشت نهایت تلاش رو میکردن.

وقتی بعد از چند دقیقه بکهیون بالاخره خودش رو وادار کرد سرش رو عقب ببره و به چشم های درشتی که با شیفتگی بهش زل زده بودن خیره بشه لب های جفتشون به وضوح متورم شده بود و قفسه های سینه اشون برای رها کردن نفس های داغشون به شدت بالا و پایین میشد.

One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]Where stories live. Discover now