Chapter 12

4K 892 79
                                    

تو ساعت اولی که چن چانیول رو همراه خودش برده بود، بکهیون سعی کرد اهمیتی به این مسئله نده و به کارش برسه اما ساعت ها گذشتن و خبری از اون دوتا نشد و اخرش هم بکهیون با اخم هایی که حالا ناخواسته تو هم رفته بودن مغازه رو بست و با لب های اویزون راهی خونه شد...

اونقدر مغرور بود که نخواد به چن زنگ بزنه و ازش بپرسه کجا موندن در نتیجه فقط برگشت خونه و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده غذاش رو خورد یه کم تلویزیون تماشا کرد و بعد مسواک زد و رفت تو تختش و تمام این مدت گوشیش رو تو فاصله ای از خودش قرار داد که نخواد وسوسه بشه و به چن زنگ بزنه ، اما تمام مدت ناخواسته گوش هاش برای شنیدن زنگ گوشیش و گرفتن یه خبر از اون دوتا لعنتی تیز بود...اما این اتفاق هم نیافتاد!

بی خبری بکهیون تا صبح روز بعد وقتی صدای زنگ در بالا رفت ادامه پیدا کرد.

با اینکه از بیدار شدن اینجوری متنفر بود اما به سرعت از جا پرید و تقریبا تا جلوی در ورودی دوید و بعد یهو ایستاد. شوکه از کار خودش چندین بار تند تند پلک زد و بعد اه عمیقی کشید.

این دیگه چه واکنش کوفتی ای بود؟ چشم هاش داشتن از ناگهانی باز شدن میسوختن و سرش گیج میزد...یعنی انقدر منتظر برگشتن اون لعنتیِ گوش دراز بود؟ یه نفس عمیق کشید و بعد موهاش رو یه کم مرتب کرد اما بعد نظرش عوض شد و دوباره به هم ریختشون، یه قیافه بی حوصله و عصبی به خودش گرفت و در رو باز کرد.

چشم های پف کرده اش صورت بشاش چانیول رو که بی علت ذوق مرگ به نظر میرسید پیدا کردن و قبل از اینکه بتونه حتی لب هاش رو برای گفتن کلمه ای از هم فاصله بده دوباره توسط اون پسر قد بلند پاهاش از روی زمین فاصله گرفته بود و داشت چلونده میشد.

جمله تکراری" باز شروع کردی؟" داشت روی لب هاش جاری میشد اما خودش هم نفهمید که چطور شد که اجازه نداد لب هاش رو ترک کنه و ساکت موند.

چانیول عین یه عروسک پشمی تا جایی که جا داشت فشارش داد و بعد بکهیون رو زمین گذاشت.

-یودا دلش برای مَستر کوچولوش تنگ شده بود!

با شوق و ذوق گفت و بعد یه دفعه طوری که انگار کار اشتباهی کرده باشه دو دستی لب هاش رو پوشوند و باعث شد بکهیون با تعجب ابروهاش رو بالا بده.

تا چند لحظه تنها چیزی که بکهیون از صورت چانیول میدید ابروها و چشم های درشتش بودن چون بقیه اجزا با دست های بزرگ چانیول پوشونده شده بودن و بعد بالاخره چانیول دست هاش رو در مقابل چشم های گیج و متعجب بکهیون پایین اورد و بکهیون با دیدن حالتی که داشت برای اولین بار روی صورت پسر مقابلش میدید ابروهاش رو بیشتر بالا داد.

جدیت...! چند لحظه طول کشید بکهیون اون اخم کوچولو رو هضم کنه چون چانیول طوری باهاش جذاب شده بود که تنها سیگنالی که مغز منحرف و رابطه ندیده بکهیون داشت بهش میداد این بود که همین الان دستهاش رو دور گردن پسر روبروش حلقه کنه و پاهاش رو بندازه دور کمرش و تا جایی که نفس داره اون لب های برجسته که بکهیون رو یاد پاستیل خرسی مورد علاقه اش مینداختن رو گاز بگیره...اما موفق شد هورمون های وحشی و افکار بی شرمانه اش رو کنترل کنه و روی این تمرکز کنه که چرا چانیول یهو انقدر جدی شده.

One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]Where stories live. Discover now