Chapter 7

4.2K 1K 85
                                    

صدای زنگ در تو گوش بکهیونی که تمام این دقایق گذشته رو حس کرده بود داره شکنجه روحی میشه حس یه نوای بهشتی رو داشت که انگار فرشته ها دارن مینوازنش...از روی مبل تقریبا پرید و برای بار ده هزارم دستش رو از بین انگشت های پسر قد بلند بیرون کشید و دویدسمت در.

به محض باز کردن در با نیش باز جونگده و اخم های تو هم هیونگش مواجه شد.

-هیییونگ!!!

عین کسی که مدت ها از تمدن دور بوده و الان بالاخره داره اولین چیزی رو که اون رو به بشریت وصل میکنه میبینه شیرجه رفت روی شیومین و دستاش رو محکم دور گردنش حلقه کرد.

-نجاتم بده!

با اه و ناله گفت و حلقه دستاش رو تنگ تر کرد. صدای خنده جونگده سکوت دورشون رو پر کرد.

-نه مینی فکر کنم واقعا رد داده...

بکهیون با لب های اویزون به دوست پسر هیونگش که داشت با نیش باز بهش پوزخند میزد چشم غره رفت.

-نخیر...من خیلی هم حالم خوبه...خودتون میتونید بیاید ببینید که من دروغ نمیگم!!!

از بغل هیونگش که ساکت مونده بود بیرون اومد و با لب های اویزون و یه اخم کوچیک از جلوی در کنار رفت. شیومین چند لحظه بهش خیره شد و بعد بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاره وارد خونه شد و جونگده هم با نیش باز دنبالش کرد.

بکهیون هوفی کشید و در رو پشت سرشون بست و همگی به سمت هال رفتن. به محض ورودشون به هال و جلب شدن توجه یودا بهشون ، چشم های درشت پسر روی مبل با دیدن شیومین برقی زدن.

-مَستر!

و صحنه بعدی چنان کمدی بود که بکهیون تو اون شرایط مسخره به خنده افتاد...پسر قد بلند روی مبل با اون پتوی دور کمرش از جاش تقریبا به سمت شیومین گیج و منگ پرواز کرد و محکم تو اغوش کشیدش. جوری که شیومین بین بازوهاش رسما چلونده شد.

-هوی مرتیکه چه غلطی میکنی؟

جونگده داد زد و با گرفتن لبه پتو سعی کرد یودای هیجان زده رو از دوست پسرش جدا کنه. بکهیون در حالی که بی اراده میخندید خودش رو وادار کرد بره جلو و جونگده رو بکشه عقب چون داشت باعث میشد دوباره پتو از دور کمر یودا باز بشه و یه صحنه نه چندان جالب دیگه رقم بخوره...

جونگده واقعا عصبانی به نظر میرسید و بکهیون بهش حق میداد. دستش رو روی بازوی یودا گذاشت و با هر مصیبتی بود از شیومین رنگ پریده و شوکه جداش کرد.

-اینجوری نمیپرن رو بقیه...

با اخم و تخم گفت و بعد به سمت هیونگ بیچاره اش چرخید.

-خوبی هیونگ؟

-تو دیگه چه الاغی هستی؟

جونگده با حرص تمام گفت و ضربه ای به تخت سینه یودا که لخت هم بود زد و باعث شد صورت یودا از درد تو هم جمع بشه و بکهیون ناخواسته از دیدن حالتش اخم کنه.

One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]Where stories live. Discover now