Chapter 4

4.2K 978 108
                                    

روزی که هیونگش اون رو با این سگ روانی تو خونه اش تنها گذاشته بود بکهیون فکر میکرد بعد گذشت یه مدت تحمل همه چی اسون تر بشه و عادت کنه اما حالا بعد از یه هفته نه تنها حس خوبی نسبت به اون موجود مزاحم بهش دست نداده بود بلکه درجه نفرتش چند برابر هم شده بود!

به خاطر اون سگ صبح ها باید نیم ساعت زودتر بیدار میشد و از خونه بیرون میزد...

به خاطرش باید روزی چندین بار از مشتری های وحشت زده معذرت میخواست چون اون سگ خل یهو جنی میشد و براشون تا وقتی از در بیرون برن خیلی حرصی خرناس میکشید و جوری رفتار میکرد که انگار هر لحظه ممکنه روشون بپره و به خاطر اون باید تقریبا هر روز روی مبلش رو جارو برقی میکشید تا موهای سگی که رو که بهش چسبیده بودن جمع کنه...

تازه اگه گند های گاه به گاه یودا تو محل کارش و اویزون بودن هاش رو فاکتور میگرفت!

یودا به طور عجیبی تک تک واکنش های منفی بکهیون نسبت به خودش رو ندید میگرفت و باز هم به رفتارهای خل وضعانه اش ادامه میداد و همین باعث میشد بکهیون چندین برابر کفری بشه و بخواد اون گوشای لعنتیش رو از جا بکنه...

واقعا نمیدونست یودا دقیقا چه مرگشه چون مهم نبود چقدر به اون سگ کوفتی لگد مینداخت یا گوشش رو میکشید یا سرش داد میزد، یودا از هر فرصتی برای چسبیدن بهش استفاده میکرد و بکهیون رو در حد مرگ عصبی و درمونده میکرد و البته خسته!

دیگه میدونست اون سگ قرار نیست بهش ازاری برسونه اما تحمل اینکه بخواد وقتی نشسته فیلم ببینه پوزه اون سگ کوفتی به شکمش بچسبه یا بخواد اون رو به تختش راه بده دیگه زیاد از حد بود!

میدونست صاحب های سگ تقریبا تمام زندگیشون حول محور حیوونای کوفتیشون میگذره اما بکهیون یکی از اونها نبود و کنار اومدن با حضور همیشگی اون حیوون تو همه نقاط خونه و زندگیش یه امر محال به نظر میرسید!

حتی تصور اینکه بخواد بذاره اون سگ وامونده بیاد تو تختش و زبون کوفتیش رو باز جلوی چشم بکهیون اویزون کنه در این حد غیر ممکن بود که بخواد امسال کریسمس بگیره یا بره زیر برف لخت برقصه...

بکهیون نه پول درخت برپا کردن رو داشت و نه حس و حال کوفتیش رو و سعی داشت بگه این مسئله براش اهمیتی نداره اما این واقعیت که این کریسمس هم قرار بود خیلی سرد بگذره باعث میشد قفسه سینه اش عین فضای خالی یه انبار متروکه جلوه کنه که باد توش میوزه و چند تا پلاستیک هم توی هوا دراماتیک میچرخن...

اما چیزی که بکهیون بهش توجه نکرده بود این بود که دیگه تنها نیست!

چون بکهیون متاسفانه فقط به جنبه های منفی حضور اون سگ دقت کرده بود و ذره ای به جنبه های مثبتش توجه نداشت...

One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]Where stories live. Discover now