part 3

1.6K 462 32
                                    

_ولم کن من باید برم توپش رو از وسط پاره کنم!! بکهیون با عصبانیت داد زد و سعی کرد به سمت پسر حدود دوازده یا سیزده ساله شیرجه بزنه. ‌میتونست قسم بخوره که دیده اون بچه ی شیطانی حدود سه بار بستنی چانیول رو با توپش هدف قرار داده. و حالا که توپش به هدف خورده بود با خیال راحت و لبخند مسخر ه ش رو به روشون، کنار پدرش نشسته. پاره کردن توپ اون پسر لعنتی که چیزی نبود!
میتونست صورت استخونی و پر از ریش پدرشو هم به خاطر تربیت همچین روح شیطانیی کبود کنه!

چانیول تقریبا بکهیون رو بغل کرده بود و درحالی که تلاش میکرد نخنده تا اعصاب بکهیون رو بیشتر از این خرد نکنه سعی میکرد جلوی بکهیونو بگیره. و در آخر هم تونست روی بکهیونو برگردونه و مجبورش کنه روی نیمکت بشینن. نفس های هر دوشون هنوزم به خاطر تقلا های چند لحظه پیششون تند بود و سر هاشونو پایین انداخته بودن.
_این که اونا من رو اذیت میکنن چیز عجیبی نیست.
با لبخند گفت و روش رو به سمت بکهیون برگردوند.
_ولی میدونی چی عجیبه؟ اینکه این دفعه یه دوست دارم که از قضا شش سال ازم کوچیک تره و از من دفاع کرد!
حالا دیگه لبخند نمیزد و داشت آروم میخندید‌.

بکهیون واقعا نمیخواست جو رو عوض کنه ولی بالاخره بعد از چند هفته نتونست خودشو کنترل کنه و پرسید:
_خانواده و دوست هات کجان؟ هیچ احساس مسئولیتی دربرابرت ندارن؟ تو شکننده و آسیب پذیری و هیچکس کنارت نیست. کدوم والدینی پسری با وضعیت تو رو تنها رها‌ میکنن؟نکنه مُردن و بهم دروغ گفتی؟
وقتی بکهیون تصمیم گرفت سوالشو بپرسه فقط میخواست بدونه خانواده اش چرا پیشش نیستن. اصلا قصد نداشت قسمت تند حرف هاش رو به چانیول بزنه و نمیدونست چجوری از دهنش در رفتن. فقط عصبانی بود. چانیول حقش تنهایی نبود.

خنده ی چانیول به آرومی محو شد و بکهیون توی دلش خودشو سرزنش کرد که باعث شده خنده ی قشنگ چانیول از روی لب هاش برن. اما قول داد که خودش باعث بقیه ی خنده های قشنگش توی شش ماه آینده باشه.
_پدرم تصمیم داشت من با یه پرستار زندگی کنم اما خودم نخواستم. اگر راحت تر بخوام بگم، بعد از اون اتفاق پدر و مادرم نمیخواستن با این وضعیت نزدیکشون باشم. به خاطر همین پدرم تصمیم گرفت برام یه خونه بخره و یه پرستار تمام وقت استخدام کنه. من یه جورایی خودم رو از دور انداخته شدن نجات دادم و با پول خودم این خونه ای که الان توش ساکنیم رو خریدم.

چانیول بعد از اتمام حرفاش نفس عمیقی کشید. انگار مطمئن نبود میخواد بقیه حرفش رو بزنه یا نه.
بکهیون هنوز هم توی شک بود ولی به خودش اجازه داد و دست چپ چانیول رو با دو دستش گرفت.
_از وقتی ازشون جدا شدم، یه زندگی جدید دارم . از دو ماه پیش فقط پارک چانیول‌ ام، نه پارکِ کوچک یا هر چیز دیگه ای. تو اولین و صمیمی ترین دوستمی جانگ بکهیونا!
چانیول آخرین جملش رو با یه لبخند خجالتی گفت و منتظر واکنشی از بکهیون موند. لحنش مثل پسر بچه ها بامزه بود و پسر قد کوتاه تر رو وادار کرد از روی نیکمت بلند شه و تمام بالاتنه ی بزرگ چانیول رو محکم بغل کنه. بکهیون یه بوسه ی نرم روی موهای قهوه ای رنگ چانیول کاشت و گفت:
_تو هم اولین دوست منی چانیولا. این خیلی عجیبه که هردومون یه زندگی جدید رو شروع کردیم مگه نه؟

بکهیون حدس زد که ممکنه چانیول کنجکاو شده باشه و ادامه داد:
_منم از خانوادم، کارم و زندگی قبلیم جدا شدم، البته به یه دلیل دیگه. شاید یه روز بهت گفتم.

و بکهیون آرزو کرد کاش شجاعتش رو داشت که به چانیول تمام واقعیت رو بگه...

......

مسیر برگشت به خونه برای بکهیون خیلی طولانی تر از رفتن به نظر میرسید، شاید چون موقع رفتنشون باهم صحبت کرده بودن و اسنو با هایپر بازی هاش سرگرمشون کرده بود. راستش بکهیون بعد از مکالمه ی داخل پارکشون جرئت نمیکرد لب هاشو از هم فاصله بده...میترسید هر لحظه حقیقت رو لو بده و همه چیز‌‌ تموم شه. تازه شروع همه‌ چیز بود...
_رسیدیم به خیابون اصلی. نمیخوای دستم رو بگیری؟
چانیول با شیطنت گفت و سکوت بینشون رو شکست.‌ بکهیون لبخند کوچیکی زد و دستش رو گرفت و از خیابون عبور کردن. بعد از شکستن سکوت توسط چان، بکهیون احساس راحتی بیشتری میکرد و حتی تصمیم گرفت بیشتر به چانیول نزدیک شه و قدم به قدم باهاش راه بیاد.

وسط های راه، توجه بکهیون به دست چانیول که خیلی محکم قلاده ی سگ بی حالش رو گرفته بود، جمع شد. چان با اینکه اسنو اصلا انرژی ای برای دویدن و فرار کردن نداشت قلاده رو محکم گرفته بود، بکهیون تعجب کرد و گفت:
_ اسنو خیلی خسته شده و حتی نمیتونه درست راه بیاد. مطمئنم نمیتونه فرار کنه پس لازم نیست قلاده رو انقدر محکم بگیری. دستت از شدت فشاری که انگشتات بهش وارد کردن سفید شده...
و به دنبالش دستش رو رو دست چانیول قرار داد.
_اوه. ببخشید...دست خودم نیست... فقط نمیتونم از دستش بدم...اون از بیست و دو سالگیم همراهمه...
پسر قدبلندتر آروم جواب داد و فشار دستش رو کم کرد...
_به خاطر این نگفتم که معذرت خواهی کنی...فقط نمیخواستم آسیب ببینی...
بکهیون زمزمه کرد.

چند ثانیه گذشته بود و بکهیون نمیدونست باید بقیه ی حرفای تو ذهنش رو بگه یا نه. اما آخرش تسلیم شد و جمله اشو آروم به گوش چانیول رسوند...
_هیچکس‌ دیگه رهات نمیکنه چانیولا. نه من و نه اسنو... من قول میدم تا ابد پیشت بمونم....البته اگر توام بخوای...
هر دوشون ایستادن.‌ چانیول سرش پایین بود و بکهیون داشت به این فکر میکرد که نکنه برای گفتن این حرف زود بوده...شاید چان دوست نداشت اون پیشش بمونه و موقع تموم شدن قرارداد ازش بخواد بره.
بکهیون میخواست یه جمله برای عوض کردن بحث پیدا کنه که چانیول به حرف اومد:
_من میخوام بکهیونا!...تو کسی هستی که میخوام تا ابد دوستم بمونه و تنهام نذاره.

با اتمام حرفش، دست هاشو به نشانه ی یه آغوش گرم باز کرد و بکهیون با شادیی که نمیتونست پنهانش کنه خودش رو توی اون آغوش گرم، غرق کرد...

حالا میتونست به قولی که به خودش داده بود عمل کنه و سعی کنه دلیل بقیه خنده های چانیول باشه...

      ______________^-^__________________

ووت و کامنت یادتون نره ها!❣

Lying For A New Life [Completed]Where stories live. Discover now