وقتی به خونه رسید فقط برای چند دقیقه بیشتر دور بودن از چانیول و حتی بیشتر فکر کردن، قوطی های شیر خشک رو توی کابینت گذاشت.
از عمد سر و صدای زیادی ایجاد کرد تا چانیول متوجه اومدنش بشه و برای دیدنش از اتاق بیرون بیاد اما نتیجه اش فقط بیدار شدن اسنو و هارین بود! فقط از دستش عصبانی بود! نمیتونست بفهمه؟!
با حس گندی که به خاطر بیدار کردن دخترش و اسنوی بامزه داشت، دختر کوچولو رو که داشت گریه میکرد نوازش کرد.اسنو بر حسب عادتی که داشت تا بیدار شده بود داشت خودش رو به در اتاق چان میکوبید تا براش لوس بشه و بکهیون حداقل به خاطر این کارش ازش ممنون بود. درسته که خودش نتونسته بود با سر و صدا کردن اون رو از اتاقش بیرون بکشه...اما اسنو کسی بود که این کار رو براش انجام میداد.
بک هارین رو که دوباره خوابیده بود روی مبل گذاشت و با نگرانی به در اتاق چانیول نزدیک شد. نکنه اتفاقی براش افتاده بود که با وجود این همه سر و صدا از اتاق بیرون نمیومد؟دستش رو دستگیره که گذاشت که در با شدت از سمت چان باز شد.
حضور بکهیون رو جلوش حس کرد و با نگرانی دست هاش رو گرفت.
_تمام شب رو کجا بودی بکهیون؟
بکهیون با شنیدن این حرف عصبانیت اش چند برابر شد. از موهای نامرتب چان پیدا بود که تا الان خواب بوده و به خاطر رو به رو شدن با کارهای صبح زود اسنو فکر کرده که کل شب رو خوابیده!
_ نه چانیول! الان ساعت هفت شبه و من تازه رسیدم!
با لحن عصبانیی گفت و برگشت تا هارین از روی مبل بلند کنه.
چان هنوز جلوی در بود و سعی داشت خودش رو جمع و جور کنه که البته اسنو با جهشی بلند پرید توی بغلش و نذاشت...بک، هارین رو به اتاق برد و روی تخت دو نفره خوابوند. یکم بالای سر دختر کوچولو موند و به بهانه ی نگاه کردن به صورتش، به چیزهایی که امشب از پدر چانیول شنیده بود فکر کرد.
حالا معنی همه ی حرف های چانیول رو میتونست درک کنه...اینکه همه ترکش کرده بودن...اینکه داشت عذاب میکشید...
صدای صندلی که روی زمین کشیده شد از پیش رفتن فکر هاش جلوگیری کرد. به سرعت از اتاق بیرون رفت و در رو نیمه باز گذاشت تا اگر هارین بیدار شد، متوجه بشه. حالا که فرصت این وجود داشت که همه چیز بهتر بشه خودش پسش میزد؟چانیول پشت میز آشپزخونه نشسته بود و داشت قرص هاش رو میخورد. به قرص ها که رنگ های متفاوتی داشتن نگاه کرد. یعنی چانیول میتونست از دست همه ی این ها آزاد شه؟
کنارش پشت میز نشست. باز هم نتونست عصبانیت اش رو کنترل کنه و ناخواسته با لحن سردی با چانیول صحبت کرد.
_امروز پدرت رو دیدم چانیول!
و با نگاه تیزش به پسر که خشک اش زده بود نگاه کرد.
_و باهاش صحبت کردم!...از خبری که هفته ی قبل شنیدی برام گفت...
استرس خودش رو توی بدن چانیول نشون داد...دست هاش رو گره زد بود چون سردش شده بود و تند نفس میکشید چون ضربان قلبش بالا رفته بود._پدرت...باید از دکتر میشنید؟
ناخودآگاه سردی لحنش به بغض تبدیل شد...چانیول چطور میتونست همچین کاری با خودش و بقیه بکنه؟
_و من...باید از اون میشنیدم؟
اشک کوچیکی از چشم هاش سر خورد روی گونه اش.
_باید بس کنی چانیول. گذشته ای که ازش میترسی رو رها کن. عذاب دادن خودت رو تموم کن!
بک با جدیتی که با اشک روی گونه اش در تضاد بود گفت.
_این تصمیم منه. متاسفم هیون...اما تو هم نمیتونی منصرفم کنی.
چانیول زمزمه وار گفت و کلمات میون لب هاش بکهیون رو شکست. جمله هایی که گفت تمام مغز بکهیون رو خالی کردن. اون ها سخنرانی طولانیی که بک توی تاکسی برای متقاعد کردن اش ساخته بود رو پاک کردن و سکوت رو جایگزین کردن.
YOU ARE READING
Lying For A New Life [Completed]
Fanfiction▪چانبک|بکیول ▪بکهیون، فروشنده ی مواد مخدره و این باعث نمیشه آدم بدی باشه...ولی اگر زندگی جدید چانیول رو با دروغ بنا کنه چی؟ ▪درام- رمنس- زندگی روزمره ▪فصل دوم به اسم "Holding The Life" ، کامل آپ شده.