part 17

1.4K 363 149
                                    

_نمیخوای دخترت رو بغل کنی بکهیون؟
از وقتی که اومده بودن داخل این دفعه ی دومی بود که مینجی این سوال رو میپرسید و بکهیون فقط نگاهش رو بین چانیول که کنارش روی مبل نشسته بود و دیوار چرخ میداد.

نمیتونست حدس بزنه چی توی سر هرکدوم از افراد جمع میگذره...اما الان وقت این نبود که نگران همچین چیزی باشه!
محض رضای مسیح دوست دختر سابقش با بچه ای که میگفت مال خودشه رو به روش نشسته بود و اصرار داشت که دختر کوچولویی که به زور احتمالا یک سالش بود رو بغل کنه!...

_چجوری مطمئن باشم که دختر منه؟ چه مدرکی داری؟
دختر که حدس این موقعیت رو احتمالا زده بود با احتیاط یک پوشه از توی کیفش دراورد و تونست با موفقیت و بدون اینکه بچه توی بغلش از خواب بیدار بشه به بکهیون برسوندش.

_این گواهی تولدشه...چند روز دیگه ۶ ماهه میشه‌.
بکهیون گواهی رو چندین بار خوند.
_اگر اینجوری باشه...وقتی از هم جدا شیم تو دو  ماهه حامله بودی؟
مینجی چیزی نگفت و فقط سر تکون داد. بکهیون باز‌هم سر جاش، کنار چانیول نشست و دست چان رو توی دستش گرفت.

_اگر علت اومدنت اینه که فکر میکنی میتونیم برگردیم پیش هم...نمیتونیم مینجی!...الان همه چیز تغییر کرده.
و انگار چیزی یادش اومده ادامه داد:
_اصلا چرا وقتی که به دنیا اومد برنگشتی پیشم؟ یا وقتی که فهمیدی حامله ای؟
دستش توی دست چانیول عرق کرده بود و حتی برای پاک کردنش هم دست پسر رو ول نکرد. توی این زمان بیشتر از هر کسی به حمایت اون نیاز داشت.
_میتونستم تمام توضیحاتی که الان میخوام بهت بدم رو توی نامه بنویسم و بچه رو بذارم جلوی در...اما فکر میکنم...قضیه اونقدری جدی هست که نیاز باشه باهم دربارش صحبت کنیم و همینطور تو هم حقت هست که از اول قضیه ی تولد بچه ات رو بدونی.
و ادامه داد:

_"وقتی که متوجه شدم باردارم دیگه کاملا از هم جدا شده بودیم و رفته بودی‌. کسی رو نداشتم و فکر کردم میتونم با پولی که دارم و توی معامله ها گیرم میاد بچه رو نگه دارم و بدون اینکه بهت بگم بزرگش کنم. اما...وقتی که وارد ماه ۸ ام شدم دیگه نتونستم بفروشم. رئیس بهم دیگه ظاهر فروشنده ها رو نداری. واقعا نمیدونم منظورش چی بود. همه میگفتن حامله بودنم برام مثل یک پوشش عمل میکنه و باعث میشه کسی بهم شک نکنه... اما اون شاید از اولشم میخواست از گروه بیرونم کنه و منتظر بهونه بود. ولی بهم وقت داد تا موعد زایمان توی خوابگاهی که بهمون داده بود زندگی کنم.

باز هم به خودم گفتم پس اندازی که دارم کافیه و نیازی ندارم که به پدرم بگم. ولی وقتی که به دنیا اومد...واقعا همه چیز متفاوت بود. هیچ کس رو نداشتم و اصلا نمیخواستم کسی چیزی بفهمه...نه تو و نه پدرم. اما از شانس بدم...حدود سه ماه پیش یوگیوم فهمید. اون روباه کثیف توی همه چیز سرک میکشه و رازم رو فهمید. تهدیدم کرد که به پدرم میگه و منم ترسیدم...نصف پولی که به عنوان پس انداز داشتم رو ازم گرفت تا دهنش رو ببنده و به کسی چیزی نگه. شنیده بودم یک بدهی بالا آورده و فکر کنم باهاش، بدهیش رو صاف کرد‌‌‌..."

Lying For A New Life [Completed]Where stories live. Discover now