part 21

1.4K 356 59
                                    

_واقعا یادت نیست بهمون گفت ساعت چند از اتاق عمل میای بیرون؟!!!
بکهیون تقریبا داد زد و توپ کوچیک هارین رو که توی دستش گرفته بود ناخودآگاه فشار داد.
_اگر عمل ساعت هشت شروع بشه و  هشت ساعت هم طول میکشه...میشه تا یک ظهر. آره! یک ظهر میام بیرون!
چانیول با هیجان کشف جواب سوالشون گفت ولی نتونست شاهد تشویق شدن باشه چون بکهیون با صدایی بلند تر از قبل گفت:
_مسیح من رو نجات بده!!

چشم هاش رو که از بیخوابی به سوزش افتاده بودن خاروند و ادامه داد:
_عمل ساعت هشت شروع میشه و هشت ساعت هم طول میکشه...اینجوری که حساب کنیم ساعت چهار ظهر تموم میشه! نه یک!
_باورم نمیشه چند سال دیگه با این وضعیت دانشمون باید توی مشق های ریاضی هارین بهش کمک کنیم!
بکهیون، خسته گفت و پتو رو روی هارین مرتب کرد.
_این روزها خیلی داد میزنی هیون گاهی اوقات حواست نیست هارین تو خونه ست!
چانیول آروم گفت و پشت سر بکهیون دراز کشید.

طبق عادت دست هاش رو توی پیرهن بکهیون برد و از گرمای‌ پوست بکهیون لذت برد.
_نکن یول غلغلکم میشه!
بکهیون گفت و یکم ازش فاصله گرفت اما دلش نیومد کاملا دست های بزرگ یول رو از روی شکمش برداره. اون خیلی زیرزیرکی عاشق حرکت انگشت های چانیول روی پوستش بود.
_من همیشه از ریاضی متنفر بودم!!
چانیول با صدای بمش غرید و خودش رو بیشتر روی بکهیون انداخت. مثل اینکه هنوزم داشت درباره ی حرف های چند دقیقه پیششون فکر میکرد.
_منم همینطور‌. یادمه حتی تا کلاس ششم هم از انگشت هام برای جمع و تفریق کردن استفاده میکردم و یک بار معلم به خاطر این کارم تنبیه ام کرد!
بکهیون با خنده گفت و سرش رو کج کرد تا بتونه واکنش چانیول رو که پشتش بود ببینه.

_باورت میشه که من هیچوقت تنبیه نشدم هیون؟ معلم هام همیشه بابام رو میشناختن و هر چقدر هم که درس نمیخوندم یا اذیت میکردم تنبیه ام نمیکردن! یک بار...
چانیول خواست ادامه بده که بکهیون حرفش رو قطع کرد:
_ما خیلی ریلکس نیستیم؟ تو فردا عمل داری و ما داریم 'خاطره بازی' میکنیم!
کلمه ی 'خاطره بازی' رو با صدای کلفت شده ی مجری رادیویی که هر صبح صداش رو میشنیدن گفت و چانیول رو خندوند.
_ادای مجری مورد علاقه ی من رو در نیار بیون! بعد از صدای تو اون واقعا آرومم میکنه!! وقتی که هنوز نیومده بودی اینجا اون تنها کسی بود که صداش توی این خونه میپیچید...
_دراماتیک نشو پارک چانیول! شرط میبندم حتی اسمش رو هم‌ نمیدونی!
بکهیون گفت و به سمت چانیول برگشت.

_خیلی آرومی یول...واقعا استرس نداری یا واسه اینکه من رو آروم کنی نقش بازی میکنی؟
این رو گفت و دست توی موهای چان که حالا کوتاه بودن کرد...
_آرومم هیون. واقعا آرومم. تو هم‌ نگران نباش عزیزم. یا همه چیز درست میشه...یا همینطوری که هست باقی میمونه...چیزی رو از دست نمیدیم.
_اما...
_ششش...
چانیول دستش رو به نشونه ی سکوت روی لب های بکهیون گذاشت.
_ بیا بخوابیم. برای چی واسه ی فردا استرس داری؟ ده روز بعد از عمل میتونیم نتیجه رو ببینیم. پس...فقط بیا بخوابیم.

Lying For A New Life [Completed]Where stories live. Discover now