part 13

1.4K 412 115
                                    

با وارد شدن به فضای روشن کلاب با تعجب برگشت بیرون و تابلوی نئونی بالای در رو خوند. همه ی کلاب هایی که قبلا میرفت تاریک با یه زمین رقص بزرگ بودن اما اینجایی که میدید نور مناسبی داشت و هیچ زمین رقصی دیده نمیشد. اینجا واقعا برای نوشیدن ساخته شده بود نه چیز دیگه ای...

با دیدن شونه های پهن سهون و موهای بلوطی رنگ خانم چویی به سمتشون رفت و نشست.
راستش بکهیون میدونست که اصلا قرار نیست بهش خوش بگذره و این رو از همون نیم ساعت اولی که اونجا نشسته بود فهمیده بود.
جه وون و سهون غرق نوشیدن بودن و تا حدودی خودش با خانم چویی تنها شده بود. دختر که مشخص بود سنش ازش کمتره-البته سن واقعیش- بدون هیچ صحبتی به جامی که توی دست بکهیون بود زل زده بود و انگار داشت به چیزی فکر میکرد و البته بکهیون هم مشکلی نداشت. ترجیح میداد اونجا بشینه و چند ساعت رو بگذرونه و بعدش برگرده خونه...جایی که آرامش داشت و میتونست با چانیول صحبت کنه. حتی اشکال نداشت اگر اسنو به خاطر قدم نزدن امروزش اذیتشون کنه و صدای دویدن اش توی خونه اکو بشه.

بکهیون داشت به این فکر‌ میکرد که چقدر خوبه که خانم چویی باهاش صحبت نمیکنه. میتونست حدس بزنه که اون دختر ازش سوال های شخصی و هم خونه ای محور میپرسه...انگار گرم شدن زمین طی ۵۰ سال اخیر به خاطر اینه که اون هم خونه ای داره و دوست داره باهاش وقت بگذرونه!!

هنوز به خاطر فکر هاش لبخند رو لب هاش ننشسته بود که صدای دختر به گوشش رسید.
_ میخوام اگر با سوال هام معذبت کردم ازت عذر خواهی کنم...
_هیچ اشکالی نداره.
و سعی کرد لبخندش رو به دختر نشون بده...
_در اصل...هم خونه ایم پسره...
لازم دونست الان که دیگه اون دختر تصمیم‌ گرفته ازش سوال نپرسه خودش بهش بگه و قضیه رو روشن کنه...
_پس...با هم قرار میزارین؟...
چشم های بکهیون از روی جامش کنده شدن...
_چ...چطور همچین چیزی به ذهنت رسید؟؟؟
حتی تکذیب هم نکرد!! امروز چش شده بود؟
_فقط...تو حتی یک بارم از وقتی دیدمت بدون اون ناهار نخوردی...بعضی حرف هاتون با سهون رو هم شنیدم...و جوری برداشت کردم که واقعا دوستش داری...به خاطر همین فکر کردم دختره و الان که میگی پسره...حدس زدم که دوست پسرت باشه...
دختر با صدای آرومی‌ گفت و به سقف زل زد. نگران بود که نکنه زیاده روی کرده باشه...

اما بکهیون جوابی پیدا نمیکرد...نمیتونست بگه چانیول رو دوست نداره...
اما اونقدری علاقه اش واضح بود که بقیه متوجه شده بودن؟
یعنی چانیول هم فهمیده بود و چیزی نگفته بود؟
همه ی این ها یک اخم بزرگ روی صورتش نشونده بودن و دختر بیچاره داشت مطمئن میشد که با حرف هاش ناراحتش کرده.
جام رو سر کشید و به دختر لبخند زد. امیدوار بود با همین بحث رو بتونه جمع کنه...هنوز هم باید فکر میکرد ک اینجا جای مناسب اش نبود...
کت چرم قهوه ای رنگش رو از پشت صندلی اش برداشت و خداحافظی سریعی با دوست هاش کرد.
باید هر چه زودتر به خونه میرسید و فکر هاش رو ادامه میداد...

Lying For A New Life [Completed]Where stories live. Discover now