part 8

1.4K 428 33
                                    

_میشه اسنو توی بغل تو بمونه؟
این جمله رو چانیول وقتی توی تاکسی نشستن گفت و خودش رو از بکهیون فاصله داد و به در ماشین چسبید. سرش رو به شیشه ی پنجره تکیه داده بود و نفس های لرزونش نشون میدادن که چقدر ناآرومه و بکهیون با خودش فکر کرد که چرا پسر نابینا نمیخواد باهاش صحبت کنه؟

چرا به جای اینکه سرش رو به شیشه ی سرد تکیه بده، سرش رو روی شونه اون نمیذاره و اجازه نمیده موهای نرمش گردنش رو غلغک بدن؟
هنوز دوستای نزدیکی نبودن؟
و یا شاید چون هنوز یول صداش نمیزد بهش نزدیک نبود؟

به جای فکر کردن تصمیم گرفت باهاش صحبت کنه و بهش اطمینان بده که پیششه. اونا هیچکس رو جز همدیگه نداشتن‌...

_یول من هیچی درباره ی چیزایی که دوستت بهت گفت نفهمیدم. ولی این رو میدونم که میتونی روی من حساب کنی‌. بیا وقتی رسیدیم خونه باهم صحبت کنیم و مشکل رو حل کنیم.
و دستش رو روی دست چانیول قرار داد.
درسته که جوابی از چانیول نگرفت...ولی تکون دادن سرش یه معنای 'باشه' رو دید‌‌‌...

________________

_وقت قرص هاته مگه نه؟الان برات میارمشون
بکهیون همینطور که به چانیول کمک میکرد کتش رو دربیاره و روی تخت دراز بکشه گفت و از اتاق بیرون رفت.
بعد از چند دقیقه با جعبه ای که چانیول تمام قرص هاش رو توش میذاشت و یه لیوان آب وارد اتاق شد.
_نمیدونستم این ساعت باید کدوم رو بخوری... اسم هاشون رو بگو...
_قرص هایی که توی کشوی سومی و چهارمی ان...

و بکهیون تازه متوجه شد که جعبه برای هر قرص یه کشوی مجزا داره که به چانیول اجازه میده نیازی به دونستن اسم هر قرص نداشته باشه‌.
قرص ها رو کف دست چانیول گذاشت و لیوان آب رو دستش داد. وقتی چانیول لیوان آب رو به سمت دهانش برد بکهیون توی دوراهیِ 'نگاه کردن به آب خوردن چانیول' و ' دقت کردن به اتاقی که تا حالا توش نیومده بود' ، راه دوم رو انتخاب کرد...

همونطور که حدس میزد هیچ آینه یا قاب عکسی توی اتاق نبود. فقط یه کمد بزرگ توی چشم میومد و تختی که روش نشسته بودن.
_ممنونم بکهیون. میشه بری تا بتونم بخوابم؟
چانیول گفت و بالشتی که کنار دستش بود رو برداشت.

ساعت تازه شش عصر بود و خودش هم میدونست عادت نداره و نمیتونه بخوابه، ولی فقط میخواست از فکر کردن خلاص بشه...اگر یکم دیگه به فکر کردن ادامه میداد سردرد هاش دوباره شروع میشدن...
_نمیشه الان بخوابی...هنوز شام نخوردی و خودت هم میدونی که خوابت نمیبره...
به چانیول نزدیک تر شد و ادامه داد:
_چرا باهام درموردش حرف نمیزنی؟اشکالی نداره اگر برام کامل نگی منظور دوستت از اون حرف ها چی بود ولی حداقل برام بگو چرا ناراحتی...قول میدم اجازه بدم سرت رو بذاری روی پاهام...

قسمت آخر جمله ش رو با خنده ی کوچکی گفت... به امید اینکه چانیول هم کمی لبخند بزنه و چال بامزه اش نمایان بشه...
_میتونم سرم رو بزارم روی پاهات‌؟
صدای آروم چانیول که با لحن لطیف و بچه گانه اش به گوشش رسید لبخند زد و موهای پسر قد بلندتر رو نوازش کرد..اون پسر نرمی و اخلاق یه پسر بچه رو داشت. یعنی قبلا چه اشتباهی مرتکب شده بود؟
_البته که میشه...!
پاهاش رو دراز کرد و با راهنمایی، چانیول سرش رو گذاشت روی یکی از رون هاش...

چند دقیقه توی سکوت موندن تا چانیول بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه...
_هیچکدوم از حرفای جونگده دروغ یا اشتباه نبودن...اما من انقدر ترسو و بیچاره بودم که از خودم مخفی شون کرده بودم...
دست های بکهیون مشغول نوازش کردن موهاش بودن و هم نمیدونست چرا، ولی به گریه کردن دعوتش میکردن...خیلی وقت بود که گریه نکرده بود...
_من با بزدلی تمام خودم رو وادار کردم که فکر کنم پدرم مقصره...اون حق داره پسری که با نابینایی بی موقع و اشتباه بزرگش، باعث پایین اومدن شان کسب و کارش میشه رو از خونه بیرون بکنه...

و قطره های اشکش ریختن...

_من همیشه از ترحم متنفر بودم...اما...الان که میبینم داشتم برای خودم ترحم جمع میکردم...من اینکه تنهام رو تقصیر خانواده و دوستام انداختم...ولی دلیل اصلیش خودم بودم...اشتباهات و گذشته ی خودم...

نتونست بیشتر خودش رو کنترل کنه و هق هق آرومش به گوش بکهیون رسید...

_فکر میکردم این منم که روم رو از دنیا برگردوندم...اما میفهمم که من فقط یه دروغگوی خوبم، این دنیا هست که باهام دیگه کاری نداره...
حالا دست های بکهیون داشتن کمر چانیول رو نوازش میکردن‌..‌.پسر نابینا مثل یه بچه ی بیگناه میلرزید و بکهیون نمیدونست چیکار کنه...
چانیول هر اشتباهی که کرده بود حقش این نبود که انقدر درد بکشه...

_میدونم کاری که کردم وحشتناکه ولی نمیشه یکی من رو ببخشه؟
و بلند شد و روش رو به سمت بکهیون برگردوند...صورت پوشیده از اشکش قرمز شده بود و لب هاش میلرزیدن...
_بکهیونا تو تنها کسی هستی که دارم...میشه قول بدی که تا ابد درباره ی اشتباهم نفهمی؟اگر تو هم تنهام بزاری چیکار کنم؟
و خودش رو توی آغوش بکهیون رها کرد...
گلوله های درشت اشک هاش لباس بکهیون رو خیس میکردن و با صدای گریه اش قلب بکهیون رو به درد میاورد...

_بهت قول میدم...قول میدم حتی اگر هم فهمیدم... رهات نکنم...یول‌‌‌‌‌...

.......

ساعت حدود نه شب بود و چانیول بالاخره تونسته بود توی بغل بکهیون بخوابه...
دست های بزرگش بدن بکهیون رو به راحتی میون خودشون جا داده بودن و به بکهیون گرم ترین آغوشی که تا حالا چشیده بود رو هدیه داده بودن‌‌‌‌...

اما بالاخره بکهیون خودش رو راضی کرد که از تخت چانیول دل بکنه و بره توی تخت خودش بخوابه‌‌. از خوردن شام صرف نظر کرده بود...

خیلی آروم دست چانیول رو از روی بدنش برداشت تا بتونه از چانیول فاصله بگیره که صدای گرفته ی چانیول به گوشش رسید...
_هیون...
نمیدونست به خاطر گرفته بودن صدای چانیول انقدر این اسم کوتاه شده براش گرم و شیرین به نظر رسید یا اینکه گوینده اش تصمیم گرفته بود انقدر زیبا تلفظش کنه...

_میخوام برم توی تخت خودم...یول‌!
بکهیون هم تصمیم گرفت اسم پسر نابینا رو کوتاه کنه...این دومین باری بود که از این اسم کوتاه شده استفاده میکرد و بنظرش برای صدا کردن پسر خوابیده خیلی مناسب بود...
_چرا همین جا نمیمونی‌؟
گره دستش رو باز کرد و عقب تر رفت‌، فضای بیشتری به بکهیون داد و گفت:
_حالا راحت بخواب.

بکهیون نتونست مقاومت کنه و تصمیم گرفت توی تخت بمونه‌...
همینطور که داشت چانیول رو برای بیرون کردنش از بغل گرمش سرزنش میکرد خوابش برد...

////////////////////////////

یادتون نره که اگر خوشتون اومد ووت بدید♡

Lying For A New Life [Completed]Where stories live. Discover now