part 15

1.4K 381 71
                                    

چانیول تغییر کرده بود. شاید چند روز بعد از شروع رابطشون به عنوان یه 'زوج'؟
روزهای اول با خنده درباره ی رابطشون شوخی میکرد، درباره اش حرف میزد و ابراز علاقه میکرد.
شب اول و دوم رو توی یه تخت کنار بکهیون خوابید و صبح با بوسه بیدارش کرد اما توی این چند روز گذشته...ساکت شده بود، فقط در حد نیاز صحبت میکرد و جمله هایی که میگفت محتاط شده بودن...فاصله ای که میگرفت عجیب بود و دیگه برای بوسه پیشقدم نمیشد...

اون پسر چه فکرهایی توی سرش داشت؟
بکهیون که سر میز صبحونه، رو به روی پسر نابینا نشسته بود به خودش گفت و براش آب پرتقال ریخت.
باید میرفت سر کار، برای شروع کردن بحثی که تو ذهنش داشت وقت کافی نداشت و از یه طرف هم میخواست یکم دیرتر شروع به صحبت کردن بکنه تا چانیول صبحانه ش  رو کامل بخوره. میدونست اگر بحثشون به دعوا تبدیل بشه چان از پشت میز بلند میشه...
 

در حقیقت دیگه تحملش براش سخت شده بود پس تصمیم گرفت قبل از رفتن به سر کار با چانیول موضوع رو در میون بذاره:

با صدایی که محتاط بود گفت:
_یکم تو فکری...چیزی شده؟
_نه...اممممم ممنونم به خاطر آب پرتقال!
چانیول خیلی تابلو سعی کرد بحث رو عوض کنه...
_خواهش میکنم...
_این روزها...حتی اگر نگی هم من متوجه میشم که ازم دور شدی...بهم بگو چرا یول؟
دیگه صدای برخورد چاقوی چانیول با بشقاب  نمیومد و تنها صدایی که شنیده میشد صدای تیک تاک ساعت بود. انتظار سکوت پسر رو داشت...
چانیول سرش رو پایین انداخته بود تا ابروهای درهمش رو پنهون کنه اما کارهای ساده و همیشگیش خیلی برای بکهیون قابل حدس بودن...
اگر دوست پسر عجیبش نمیخواست صحبت کنه...باید مجبورش میکرد؟
_تو دربارش شوخی کردی...اما من امروز بهت جدی میگم...نکنه نظرت عوض شده؟

جمله ای که حدس زد باهاش میتونه چانیول به ادامه ی بحث وادار کنه‌ گفت و منتظر موند.
_خودت هم‌ میدونی که نظرمون عوض نمیشه‌‌...مثل احساساتمون...من فقط یکم شک دارم...
_به من؟
صدای پسر بزرگتر مشکوک بود.‌‌..نکنه چیزی که ازش‌ میترسید میخواست سرش بیاد؟
بی اعتمادی چان بهش به خاطر گذشته اش؟
_آ...آره...و حتی نمیتونم ازت درباره شون بپرسم...
بکهیون این رو حدس زده بود...از همون روز اول میدونست که چانیول فقط به شنیدن حرف هاش راضی نمیشه و سوال هایی هم براش پیش میاد...اما شک؟ چرا باید شک میکرد وقتی میتونست خیلی راحت از خودش بپرسه؟
عصبانی شده بود و حتی نمیتونست پنهانش کنه!
_چرا نمیتونی بپرسی یول؟من روزی که بهت حقیقت رو گفتم بهت گفتم ازم سوال نپرس؟چه‌ شکی بهم داری وقتی خودم از گذشته ام برات گفتم؟

نفس عمیق کشید و سعی کرد آرومتر صحبت کنه...هنوزم دوست نداشت چانیول رو ناراحت کنه.
_اون کسی که گفته سوال نپرس خودتی....چرا اشتباه گرفتی یول؟ شک؟! درسته که من توی گذشته‌ ام کم از یه جنایتکار نداشتم...ولی تو چی؟ بهم بگو من چرا نباید به تو شک کنم؟ تو که هیچی بهم نمیگی...
چانیول اعتمادش رو شکسته بود...اون روی حرف هاش حساب کرده بود که بخشیدتش، ولی تمام مدتی‌ که بک منتظر بود تا بهش نزدیک بشه، ازش دور شده بود و بی اعتمادی کرده بود.
_من فقط...منظورم این نیست...
_پس منظورت چیه یول؟
_ای...ن

Lying For A New Life [Completed]Where stories live. Discover now