part 14

1.4K 397 113
                                    

بکهیون انتظار داشت وقتی بیدار میشه حس بهتری داشته باشه...اون دیشب به چانیول اعتراف عاشقونه کرده بود، قبول شده بود‌، هدیه گرفته بود و یه تولد داشت...
اما مشکل همون تولد بود...

وقتی که تلاش و محبت چانیول رو دیده بود خیلی خوشحال و هیجان زده شده بود. ولی هر چی بیشتر بهش فکر کرد، حسش بدتر شد. نه حسی که به تولد و پسر مورد علاقه اش داشت. حسی که میدونست به خودش مرتبطه...به خودش و البته دروغ هاش...

اینکه یول عزیزش با وسواس براش روی کیک بیست و یک شمع قرار داده بود و آخرش هم به خاطر اینکه دستش سوخته بود و نتونسته بود تمام شمع هارو روشن کنه ازش عذر خواهی کرده بود، باعث میشد از خودش بدش بیاد.‌ پسر بیچاره چه حسی پیدا میکرد وقتی میفهمید اون بیست و نه ساله شده؟ بهش دروغ‌ گفته و از وضعیتی که داشته سوء استفاده کرده تا وارد خونه اش بشه؟

این فکر ها مثل خوره داشتن تمام ذهن بکهیون رو میخوردن و وقتی به خودش اومد ساعت ده صبح بود و چانیول پشت در اتاقش بود و در میزد.
جمعه بود و چانیولِ با فکرش که میدونست هر دوشون کم خوابیدن دو ساعت دیرتر اومده بود تا بیدارش کنه. اما حیف که بکهیون از ساعت شش صبح بیدار شده بود و توی فکرهاش غرق بود...

نمیتونست با این وضعیت بره بیرون. درسته که چانیول توانایی دیدن چهره اش رو نداشت تا ازش چیزی رو برداشت کنه، اما خوب بلد بود چجوری حسی که توی صداشه رو پیدا کنه. کافی بود چند کلمه باهاش صحبت کنه تا یول متوجه بشه یه چیزی درست نیست.

_من حالم خیلی خوب نیست یول...میخوام یکم بیشتر بخوابم.
صدای نگران و سراسیمه ی چانیول به گوشش رسید.
_چی شده؟ نکنه کیک دیشب مسموم ات کرده‌؟؟من که حالم خوبه!
_چیزی نیست عزیزم...یکم بخوابم بهتر میشم.
عزیزم...کلمه ی قشنگی بود. شاید باید بیشتر ازش استفاده میکرد...البته وقتی که با خودش کنار اومد و تونست برگرده پیش اون پسر قدبلند.
صدای چانیول قطع شد و بکهیون مطمئن بود که اون رفته دنبال چیزی که حالش رو بهتر کنه. اون پسر مهربون نمیتونست همینجوری رهاش کنه.

_میتونم بیام داخل؟ برات آب گرم اوردم...
مگه میتونست با شنیدن صدای نرم و مهربونش بهش اجازه ی ورود نده؟
_بیا...
و در اتاق با کمترین صدای ممکن باز شد. چانیول با لبخند درخشان و قدم های آرومی که سعی داشتن لیوان آب رو توی سینی نگه دارن وارد شد.
لیوان آب رو دستش داد و بکهیون بی هیچ حرفی شروع به نوشیدن کرد.
_فکر کنم درست متوجه شدم. تو مریض نشدی مگه نه؟

بکهیون حتی نتونست تکذیب کنه...به طرز عجیبی هر چیزی که چانیول میگفت و انجام میداد درست بود و نمیتونست هیچ کاری خلافش انجام بده.
_آره...راستش فقط دیشب زیادی فکر کردم.
_نکنه نظرت عوض شده؟
با اینکه هر دوشون میدونستن نظر هیچکدومشون نمیتونه عوض بشه، چانیول شوخی کرد.
_فقط...نمیدونم لیاقتت رو دارم یا نه...
دلش رو به دریا زد و چیزی که باید رو گفت. نمیتونست وقتی چانیول کنارش نشسته و ازش جواب میخواد طفره بره...
و سکوت چانیول چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه. سرش پایین بود و بکهیون چیزی از حالت های صورتش متوجه نمیشد.

Lying For A New Life [Completed]Where stories live. Discover now