part 1

5.4K 552 40
                                    

نمیتونست از این نگران تر بشه!
به خاطر یه آنفلوآنزا ی مسخره نتونسته بود خودش سر قرار به اون مهمی بره و به جای خودش یوگیوم رو فرستاده بود و حالا اون بدون جنسا و هیچ پولی جلوش نشسته بود و به زمین خیره شده بود...
کار هر دوشون تموم بود! شانس اورده بود که هنوز تا تحویل پول به رئیس حدود یه هفته مونده بود و میتونست یه جایی رو تا اون موقع برای گم و گور شدن پیدا کنه...

عطسه ای کرد و کت نه‌ چندان گرمشو از روی جالباسی برداشت. بدون هیچ حرفی خونه رو ترک کرد...نمیخواست حتی به اون  یوگیوم بی عرضه نگاه هم کنه چه برسه به کمک کردن بهش.
تصمیم گرفته بود توی یکی از خونه های پنج خیابون پایین تر از خونه اش یه اتاق اجاره کنه.

.........

بکهیون با ذهن مشغولش‌ داشت توی خیابونی که بنظرش برای پناه گرفتن مناسب بود قدم میزد و سعی میکرد بین فکر کردن هاش کمی هم خونه های مختلف رو دید بزنه و انتخابشون کنه. افکارش از یوگیوم و زمزمه های آرومش برای جور کردن پول شروع میشدن و به این ختم میشدن که اون آدمِ بی پول تر از خودش چجوری میخواد پول جور کنه. بکهیون نمیتونست ریسک کنه و باید گم و گور میشد...باید! انگشت اشارشو برای تاکید بالا برده بود و یه لحظه که منظره ی پشت انگشتش رو دید، توجهش به یه سگ پا کوتاه و خیلی ملوس جمع شد.


سگ داشت با خوشحالی میدوید و گاهی برمیگشت تا به صاحب قد بلندش که با عصای سفیدی آروم پشت سرش قدم برمیداشت نگاه کنه...پسر نابینا با اینکه میتونست با اون پاهای بلند و کشیده قدم های بزرگ برداره، داشت با کمک سگش به آرومی راه رو پیدا میکرد.
بکهیون تازه داشت سرگرم نگاه کردن به اون پسر نابینا میشد که سگ جلوی خونه ای با در قرمز رنگ ایستاد و اون رو لیسید. پسر کلیدش رو دراورد و با یکم تلاش تونست قفل رو پیدا کنه و داخل بشن.
روش رو برگردوند و عطسه کرد‌، اون عطسه مثل یک دکمه ی استارت برای مغزش بود!! پسررر!! خونه ی مورد نظرشو پیدا کرده بود!! یه خونه ی جمع و جور+ یک پسر نابینا و پاپی اضافه! کی به همچین خونه ای شک میکرد؟

حالا دیگه کارش با مغزش تموم شده بود و باید تا چند روز، البته تا قبل از موعد دیدارش با رئیس، اون خونه و صاحب نابیناشو زیر نظر میگرفت و دعا میکرد که کسی باهاش زندگی نکنه تا بتونه خودش رو توی خونه ی نقلی اون مرد جا کنه....

.....

نمیدونست که توی زندگیش همیشه انقدر خوش شانس بوده یا این دفعه زندگی دلش براش سوخته بود و اون پسر نابینا تنها زندگی میکرد...تازه با چیزهایی که از همسایه اش شنیده بود، دنبال یه هم خونه ای هم میگشت و این همه چیز رو آسون تر میکرد!

برای چندمین بار توی زندگیش به خودش افتخار کرد و کارت شناسایی جعلی که شوهر عمه اش برای مواقع ضروری براش جور کرده بود رو از جیبش دراورد البته تا حالا هیچ موقعیت ضروریی به وجود نیومده بود و میخواست برای اولین بار ازش استفاده کنه...هیچ کس نمیدونست اون تا چه اندازه آینده نگره! حتی اون رئیس نچسبش.

Lying For A New Life [Completed]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon