part 5

1.5K 430 44
                                    

_من که خیالت رو راحت کرده بودم که با حتما با تاکسی زرد برمیگردم!
_آره! و قول داده بودی گوشیت رو سایلنت نمیکنی!
_چطور میتونم وقتی منشی میگه جلوی چشم خودم گوشیت رو سایلنت کن از زیرش دربرم؟
_تو با بقیه ی مریض های اونجا فرق داری. همه با یه همراه میرن اونجا ولی تو تنها رفتی و من توی خونه نگرانت بودم. اصلا فکر کن من زنگ نزده بودم که مطمئن بشم با تاکسی زرد برمیگردی...شاید زنگ زده بودم که بگم اسنو مریض شده و داره میمیره...
_بکهیونا من میدونم نگرانم شدی. ازت معذرت میخوام‌ که گوشیم‌ رو سایلنت کردم. فقط الان خیلی خسته م و سر درد هام دوباره شروع شدن، یکم که خوابیدم باهم کتاب میخونیم...

بکهیون دیگه ادامه ی بحث رو نداد. انگار نرم شده بود و عذر خواهی رو پذیرفته بود.
_البته باید بگم که اگر یع روز اسنو مریض شد و داشت میمیرد، به من‌ زنگ نزن. اورژانس حیوانات رو بگیر...
چانیول با خنده این‌ رو گفت و سریع رفت تو اتاقش تا از دست غرغر های دوست مهربونش جون سالم به در ببره.

هر دو سر میز شام نشسته بودن و داشتن مثل روزهای عادی غذاشو‌ن رو میخوردن. فقط یه تفاوت اساسی وجود داشت و اون هم این بود که جو به شدت سنگین بود. بکهیون بر خلاف همیشه پیشنهاد نداده بود که گوشت رو برای چانیول تکه تکه کنه و حتی باهم دعا هم نکرده بودن. بکهیون عصر هم بیدارش نکرده بود تا با هم قهوه بخورن و کتاب بخونن و این نشون میداد که بکهیون هنوزم خیلی عصبانیه. ‌ولی بالاخره یه موضوع بحث به ذهن چانیول رسید و اونم با هیجان و شیطنت سعی کرد که با بکهیون درمیون بذارتش...

_شب ها از پشت پنجره ی اتاقم یه صدایی میاد. انگار یه نفر داره خودش رو میکوبه به شیشه تا بیاد داخل.
و بالاخره تونست توجه بکهیونو به دست بیاره!
_واقعا؟...اگر شوخی میکنی لطفا بس کن ولی اگر داری جدی میگی امشب میام توی اتاقت که ببینم قضیه چیه.
بکهیون این حرف هارو با لحنی گفت که پیداست ترسیده و چانیول سریع متوجه شد. این موضوع که یه چیزی شب ها پشت پنجره ست واقعی بود ولی چانیول اونقدر هم نگران نشده بود. پس تصمیم گرفت یکم خوش بگذرونه و دوست کم سنش رو بترسونه.
_نمیدونم تو اعتقاد داری یا نه. ولی من فکر میکنم روح کسی که توی خونه میمیره تا ابد اونجا میمونه و از خونه دل نمیکنه. نکنه مادر مرحوم صاحب خونمون هنوز اینجا پرسه میزنه؟

تمام سعیش رو کرده بود که لحنش نگران و ترسیده باشه و همینطور داشت تلاش میکرد که نخنده!
این داستانای خیالی چی بود که داشت از خودش درمیورد؟
_شوخی بامزه ای نیست چانیول! اگر واقعا چیزی پشت پنجره ست من‌ میام چک میکنم ولی اگر داری شوخی میکنی تا من بترسم باید‌ بگم اصلا بامزه نیست!
بکهیون‌ جدی گفت تا پسر نابینا متوجه ترسش نشه.
_هست! بیا بعد از اینکه شاممون رو تموم کردیم خودت نگاه کن!

....

بکهیون ظرف های غذا رو توی ماشین ظرفشویی گذاشت و سعی کرد خودش رو آروم کنه. دست هاش داشتن میلرزیدن و میدونست که این ترس و اظطراب به خاطره های دورش از دوران کودکیش برمیگرده، زمانی که تو خونه بعد از دیدن فیلمای ترسناک تنها میموند و مادر یا پدری کنارش نداشت که بهش بگه همه ی این داستان ها ساخته ی ذهن خلاق یه نویسنده ست. حتی تعداد انگشت شماری از آدمای اطرافش میدونستن که هنوزهم شب ها با چراغ روشن میخوابه و اعترافش هم برای همیشه برای خودش سخت بود. باید حقیقت رو درباره ی ترسش به چانیول میگفت؟

Lying For A New Life [Completed]Where stories live. Discover now