_بکهیون دست از اذیت کردن بردار، بیا قبل از اینکه خانم چویی رو برسونیم همگی باهم ناهار بخوریم!
سهون، دوست جدیدش که از همه توی این مدت بهش نزدیکتر شده بود گفت و بکهیون خجالت کشید...
از روز سومی که کارش رو شروع کرده بود تا امروز که حدود یک ماه از شروع کارش میگذشت اون پسر ازش خواسته بود که باهم ناهار بخورن.
_خودت میدونی که باید برم خونه... تازه امروز همه خسته ایم...جمله ی آخر رو اضافه کرد تا یه بهونه ی جدید هم داشته باشه...
مطمئنا دوست هاش از شنیدن دلیل همیشگیِ
' میخوام با هم خونه ایم ناهار بخورم' خسته شده بودن!
_هوففف...باشه...نظرت چیه آخر هفته همگی باهم بریم کلاب. هم خونه ایت رو هم بیار!
سهون خوشحال از فکر بکرش با صدای بلند اعلام کرد و بکهیون خوشحال شد که سهون و دوستای جدیدش به خاطر این همه پیچوندشون ازش دلخور نیستن...
_عالیه!...اما اون رو نمیارم...خیلی از جمع های شلوغ خوشش نمیاد.
_باشه...ولی یادت باشه که باید یه روزی بهش معرفی مون کنی!طعنه ی صدای سهون مشخص بود.
_نکنه فکر کردین از شما بدش میاد؟؟یا اینکه من دوست ندارم شماها با هم آشنا شین؟
دیگه به روبه رو نگاه نمیکرد و فرمون ماشین رو با یک دست گرفته بود.
_اون فقط دوست نداره خیلی از خونه بیرون بیاد!
بعدم چه دلیلی داره که از شماها بدش بیاد؟
واکنش تندی نشون داد و خانم چویی که بکهیون هنوز اسم کوچیکش رو نمیدونست به سرعت برای دفاع از سهون گفت:_منظور سهون این نبود...فقط همه مون دوست داریم ببینیمش. بنظر میاد خیلی برات باارزش باشه و ما داریم شک میکنیم که واقعا هم خونه اته یا دوست دخترت!
خانم چویی لعنتی!
باعث شد بکهیون از خودش بدش بیاد...قضاوت زود هنگامش کار دستش داده بود._از اینکه تند واکنش نشون دادم قصدی نداشتم. ببخشید.
سهون با لبخند سرش رو به معنای پذیرش عذر خواهی اش تکون داد.
_نمیخوام خیلی کنه باشم ولی هم خونه ایت واقعا دوست دخترته؟
خانم چویی گفت و همون لحظه نگاه عصبانی سهون دست گیرش شد.
_نیست...اگر بود مطمئن باشید حتما بهتون میگفتم.بکهیون خسته بود و حتی حوصله این رو نداشت که بهشون توضیح بده که هم خونه ایش اصلا پسره!
........
_من برگشتم!
تا وارد خونه شد بلند اعلام کرد اما تنها صدایی که شنید صدای 'دینگ' گوشی خودش بود که بهش خبر میداد که پیام داره...به دنبال اثری از چانیول سمت اتاقش رفت و چند بار در زد. صدای صحبت کردن چانیول با یه نفر پشت تلفن میومد اما حدس زدن اینکه کیه واقعا سخت بود.
بدون اینکه منتظر اجازه باشه وارد اتاق شد و چانیول رو که غرق در گوش دادن به حرف های فرد پشت تلفن بود، ترسوند...اما خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکرد...
YOU ARE READING
Lying For A New Life [Completed]
Fanfiction▪چانبک|بکیول ▪بکهیون، فروشنده ی مواد مخدره و این باعث نمیشه آدم بدی باشه...ولی اگر زندگی جدید چانیول رو با دروغ بنا کنه چی؟ ▪درام- رمنس- زندگی روزمره ▪فصل دوم به اسم "Holding The Life" ، کامل آپ شده.