part 7

1.4K 419 52
                                    

بکهیون توی تمام مدت زمانی که داشت کتش رو روی لباس تو خونه ایش مینداخت و چانیول رو آروم میکرد تا از شدت نگرانی برای اسنو دچار حمله ی عصبی نشه، به این فکر میکرد که توی این مدت تمام اتفاقاتی که افتاده این بوده که روی چیزهایی که توشون به خودش افتخار میکرده خط بکشه، دروغ بگه‌، مجبور بشه از ترسش برای یه نفر بگه، با یه سگ پرسروصدا زندگی کنه و الان هم توی چیزی که توش مهارت داره گند بالا بیاره...

چطور میتونست با جاروبرقی انقدر با دقت خرده شیشه های ریز رو تمیز کنه ولی آخرش چند تیکه باقی بمونن و برن توی پای اسنو؟
اون دیگه تازه کار به حساب نمیومد...
بکهیون مدت زیادی رو تنهایی زندگی کرده بود!

اما بدشانسی اصلیشون زمانی اتفاق افتاد که چانیول به خاطر ترس و استرس بی اندازه اش، عصاش رو توی تاکسی جا گذاشت. چهره ی چانیول وقتی میخواست شروع به حرکت کردن بکنه و فهمید که عصایی در کار نیست، بامزه بود ولی تنها کاری که نمیشد توی اون لحظه انجام داد خندیدن بود. پس بکهیون دست خالی چانیول رو گرفت و با قدمای آروم به سمت در دامپزشکی راه افتادن.

سالن بزرگ دامپزشکی که سرامیک و دیوار های سفید داشت پر بود از حیوون های مختلف و ترکیب صداهای تمام اون جانورهای متفاوت باعث میشد سر بکهیون گیج بره. بکهیون برگشت تا واکنش چانیول رو ببینه و متوجه شد که بین اون همه صدا فقط خودش نیست که شوکه شده. با هر صدایی که به گوش میرسید سر چانیول کمی به اون سمت برمیگشت و اگر بکهیون دستش رو نگرفته بود مطمئنا سیصد و شصت درجه میچرخید.

وضعیت عجیبی بود تا اینکه بالاخره بکهیون تصمیم گرفت سمت پذیرش بره. چانیول رو روی یکی از صندلی های انتظار نشوند و اسنو رو زیر بغل زد. سرامیک های لیز سالن باعث میشدن بکهیون استرس داشته باشه که نکنه هر لحظه بخوره زمین. و از شانس بدش وقتی یه میمون خجسته که دامن سبز پوشیده بود، یکهو جلوی راهش سبز شد بکهیون نتونست خودش رو کنترل بکنه و سر خورد.

بکهیون با محکم با کمر افتاده بود و نمیدونست چیکار بکنه. تونسته بود خودش رو سپر اسنو بکنه و اون سگ بیچاره که خودش به اندازه کافی درد داشت رو نجات بده ولی دردی که توی کمرش حس میکرد نفسش رو بریده بود. مطمئن بود که چانیول صدای داد نه دادش رو شنیده و نگران شده ولی نمیتونست تکون بخوره و بهش اطمینان بده که حالش خوبه‌‌. برای برگشتن به سمت صندلی چانیول باید سرش رو بالا میاورد و این کار از توانش خارج بود.

بعد از حدود بیست ثانیه بالاخره چانیول تونست خودش رو متقاعد کنه که بره سمت جایی که صدای بکهیون رو شنیده بود و کمکش کنه. صدای نفس کشیدن های بلند بکهیون رو که روی زمین تونسته بود بشینه رو شنید و کنارش زانو زد. با یکی از دست هاش دنبال صورتش و با دیگری دنبال دست بکهیون گشت و بکهیون که به راحتی حدس زده بود دست چانیول رو گرفت. هنوز اولین کلمه از لب های چانیول خارج نشده بود که صدای آشنایی رو شنید. خیلی آشنا...

Lying For A New Life [Completed]Where stories live. Discover now