part 10

1.5K 423 58
                                    

روی مبل نشسته بود و چانیول سرش رو روی پاهاش گذاشته بود...
موهای نرم چانیول دقیقا کنار دست هاش بودن ولی نمیدونست چرا این لذت بامزه رو از خودش دریغ میکرد! برای پرت کردن حواس خودش سعی کرد درباره ی داستانی که تازه تموم کرده بودن صحبت کنه و همینطور اجازه نده حوصله ی هر دوشون سر بره...

هنوز اولین جمله رو انتخاب نکرده بود که چانیول گفت:

_بکهیون موهام رو نوازش میکنی؟...کارت توی این مورد واقعا خوبه.
_هیون!...هیون صدام کن...دیشب که بهم گفتی به نظرم واقعا قشنگ اومد...
چانیول با صدای گرفته اش آروم خندید و با بالا و پایین کردن سرش روی پاهاش، با درخواستش موافقت کرد...
_هیون موهام رو نوازش میکنی؟...کارت توی این مورد واقعا خوبه!
جمله اش رو تکرار کرد و منتظر انگشت های بلند بکهیون میون موهاش شد.
_نظرت چیه یه چیز دیگه رو امتحان کنیم؟مثلا به جای اینکه هر روز کتاب بخونیم...آهنگ بخونیم...من کلی آهنگ حفظم!
_باشه...

برای چانیول عجیب بود که بکهیون به این راحتی پیشنهادش رو قبول کرد...در اصل اصلا انتظار نداشت که دوست مهربونش بدون شنیدن هیچ التماسی قبول کنه که باهاش آهنگ بخونه! فکر میکرد ممکنه بکهیون از خوندن جلوش خجالت بکشه اما مثل اینکه کاملا اشتباه میکرد.(مثل حسی که خودش داشت ولی نمیدونست چرا پیشنهادش رو داد!)
دوباره صدای بکهیون به گوشش رسید.
_پس انتخاب کن که چی بخونیم...
چانیول هول شد. خودش واقعا آماده نبود!
_امروز که کتاب خوندیم...از فردا شروع کنیم...حالا به کارت ادامه بده...
و با دست راستش دنبال دست بکهیون گشت تا دوباره به میون موهاش برش گردونه.

_دوست داری با وامی که میخوای بگیری چی بخری؟
اون ها دوست های صمیمی بودن و پرسیدن این سوال ها چیز عجیبی نبود مگه نه؟
بکهیون که انگار انتظار این سوال رو نداشت، توی جاش کمی جا به جا شد و حرکت دستش متوقف شد.
_بهش فکر نکردم یول. فقط دوست دارم تجربه اش کنم. عجیب به نظر میاد نه؟
و خندید. آخه کدوم آدمی فقط برای تجربه کردن وام میگرفت و پول رو با کسری از حقوقش پس میداد؟
_چون میدونم دروغ نمیگی باور میکنم ولی مواظب باش اگر کس دیگه ای بود باور نمیکرد!
صدای چانیول که داشت میخندید رو شنید.
اما بکهیون واقعا هم راست میگفت! توی دستگاه قبلی که کار میکرد چیزی به اسم وام و یا استخدام شدن وجود نداشت. همه به خاطر نیاز و ترس با هم متحد شده بودن و کار میکردن. کنجکاو بود...

برای بیرون اومدن از افکارش تصمیم گرفت سوالی که همیشه تو ذهنش داشت رو از چانیول بپرسه.
_شغل تو چی بود یول؟
بکهیون انتظار مکث طولانی چانیول رو داشت. پس چیزی نگفت و با آرامش منتظر شنیدن جواب چانیول شد.
_من راننده ی کارتینگ بودم. البته یه کافی شاپ هم داشتم.
و سرش رو از روی پاهاش بلند کرد.
_توی یکی از تمرین هام تصادف کردم و به خاطر ضربه ای که به مغزم وارد شده دیگه نمیتونم چیزی ببینم.
بکهیون فقط میخواست درباره ی شغلش بدونه اما خودش تصمیم گرفت که خیلی فراتر بره.

Lying For A New Life [Completed]Where stories live. Discover now