بکهیون تمام مدتی که توی تاکسی نشسته بود تا به بار بره فقط دو جمله رو زیر لب تکرار میکرد:
'فقط کمکش میکنم بره خونه!'
'ازش پول تاکسی رو میگیرم!'
البته یه جمله ی دیگه هم تو ذهنش رژه میرفت و اونم این بود: 'یوگیوم رو که رسوندم خونه براش جوشونده درست کنم تا سرش درد نگیره'
ولی باهاش جنگید!سرش رو از پنجره داخل ماشین کرد، از راننده ی تاکسی خواست تا منتظرش بمونه و به سمت در کاملا باز بار راه افتاد.
وارد که شد تونست با کمی گردن کشیدن یوگیوم رو که روی یکی از صندلی ها غش کرده بود پیدا کنه. سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و از بین لب های بازش نفس میکشید.
بکهیون بدون هیچ حرفی دست پسر رو دور گردن خودش انداخت و سعی کرد بلندش کنه. تا سرش از دیوار جدا شد چشم هاش رو باز کرد و به خاطر نور قرمزی که تو چشم هاش افتاد یک لحظه خیلی شیطانی بنظر رسید._چی خوردی لعنتی؟ بوی سطل آشغال میده دهنت!
بکهیون به یوگیوم که حالا بهش نگاه میکرد گفت و سرش رو سمت دیگه چرخوند تا جون خودش رو نجات بده.
تقریبا جلوی در بودن که یوگیوم دوباره غش کرد و تمام وزنش رو رها کرد. ولی با همون چشم های بسته خواسته اش رو به گوش بکهیون رسوند.
_بریم خونه ی تو...نمیخوام مامانم اینجوری ببینتم.
_مامانت رو اوردی توی خونه ی دو نفره مون؟ چجوری روت شد بیاریش به اون قوطی کبریت؟
بکهیون همونطوری که حرف هاش رو میزد هیکل سنگین پسر رو پرتاب کرد توی تاکسی و خودش کنارش نشست
_خونه ی من نمیریم اونجا هم یکی هست که نمیخوام اینجوری ببینتت...
حتی اگر میبردش هم چشم های زیبای یول عزیزش توانایی دیدنش رو نداشتن ولی بردنش به خونه مساوی بود با بردن گذشته ی نه چندان روشنش به زندگی جدید و روشنش... حتی باید به چان معرفیش میکرد و اصلا علاقه ای به این کار نداشت!_کی؟هم خونه ای؟دوست دختر؟
بکهیون بی توجه بهش آدرس خونه ی یوگیوم، که در اصل یه زمانی خونه ی خودش هم بود، رو به راننده گفت.
_به عنوان یک دوست قدیمی بهم کمک کن!!
_همین که اومدم دنبالت هم لطف به عنوان یک دوست قدیمیه!
_جای دیگه ای ندارم بک...خواهش میکنم!!اصلا آخرین باره...آخرین باریه که میبینیم!!
بکهیون آه بلندی کشید و چشم هاش رو روی هم گذاشت...چاره ی دیگه ای نبود!
_باشه...ولی همین طور که گفتی دفعه ی آخریه که میخوام ببینمت!
و آدرس خونه ی خودش رو به راننده داد...بکهیون انقدر نگران این بود که چجوری یوگیوم رو به چانیول معرفی کنه که حتی به این فکر نکرد که چرا صدای یوگیوم به اندازه ی زمانی که توی بار بودن شل نیست و چرا چشم هاش به اندازه ی یک آدم هوشیار بازه...
_همین جا بمون و تا وقتی نیومدم دنبالت نیا داخل!
بکهیون همونطور که پسر نیمه مست رو به دیوار تیکه میداد گفت و بدون اینکه منتظر جواب باشه در خونه رو باز کرد و داخل رفت.
تا در رو باز کرد با چانیولی مواجه شد که روی مبل نشسته بود و مشخص بود که منتظرشه...
کنارش روی مبل نشست و سعی کرد توضیحی برای بودن پسر پشت در به چان بده...
YOU ARE READING
Lying For A New Life [Completed]
Fanfiction▪چانبک|بکیول ▪بکهیون، فروشنده ی مواد مخدره و این باعث نمیشه آدم بدی باشه...ولی اگر زندگی جدید چانیول رو با دروغ بنا کنه چی؟ ▪درام- رمنس- زندگی روزمره ▪فصل دوم به اسم "Holding The Life" ، کامل آپ شده.