_امروز واقعا عالی بود یول!!
بکهیون گفت و چانیول رو از پشت بیشتر توی بغلش فشار داد.
_میدونم میدونم.
چانیول که سرش با تنظیم کردن دوربین گرم بود بی حواس گفت و وقتی صدای "دینگ" دوربین فیلمبرداری رو شنید اون رو روی میز گذاشت.
_من هیچی آماده نکردم که بگم! مثلا چی بگیم؟ کریسمس مبارک و این جور چیزها؟
+هر چیزی که دوست داری بعد از چند سال نگاهش کنی هیون...هر چیزی.و سریع دکمه ی ضبط رو زد و پشت میز کنار بکهیون نشست.
_اِممم کریسمس مبارک هارینی! کادو های سانتا رو دوست داشتی؟ راستش یکم حسودیم شد که برای من چیزی نیاورده بود...ولی بابا یولی حواسش بود و سوپرایزم کرد!
بلند خندید و بیشتر به چانیول نزدیک شد.
_درسته هارینی!!...اِممم نمیدونم وقتی این فیلم رو میبینی چند سالته...اما باید بدونی که هر چند سالت که باشه...چه دانش آموز باشی و چه در حال قرار گذاشتن با یک پسر ژیگول باشی...من حواسم بهت هست...مواظبتم و میتونی بهم اعتماد کنی...
_کات!کات!
بکهیون با دست هاش علامت کات رو نشون داد و با وجود اینکه فیلم قطع نشده بود رو به چانیول کرد:
_با این حرف ها فیلم رو خسته کننده نکن بیبی بوی!
_اما این حرف ها رو باید توی ویدیو های یادگاری بچه ها گفت!بکهیون مثل اینکه یکم قانع شده بود پس دیگه چیزی در این باره نگفت.
_قراره چند روز دیگه بریم مسافرت ولی هنوز مقصد رو مشخص نکردیم...تو دوست داری کجا بریم؟
بکهیون یکم به حرف هاش فکر کرد و سعی کرد اون حرف ها رو با آرامش و لبخند بزنه ولی یکهو از روی صندلی بلند شد و دوربین رو خاموش کرد.
_این تهوع آوره!!
سریع دوربین رو توی کیف محافظش گذاشت و دوباره پیش چانیول نشست.
_فکر کنم اگر همون فیلم های اولین "با" گفتنش و یا حتی اولین باری که غلت زد رو براش نگه داریم خیلی سوییت تر باشه.
_اما خودت پیشنهاد...
_و الان فهمیدم که پیشنهادم بولشیته!
بکهیون با صدای بلند گفت و بازم قانونی که هر دوشون باید سعی میکردن بهش پایبند باشن رو شکوند. قانونِ " وقتی هارین پیشته داد نزن!"
بکهیون بعد از پیچیدن صدای بلندش توی فضای تاریک کافه برای چک کردن هارین، با شرمندگی به اتاق طبقه بالا رفت.وقتی که مطمئن شد دختر کوچولو هنوز هم خوابه و پتو روش مرتبه پیش چانیول برگشت. اون دیگه داشت وسایلش رو مرتب میکرد تا به خونه برگردن.
_حالا که یکم وقت تنهایی داریم بیا انتخاب کنیم برای مسافرت کجا بریم.
چانیول یخ های قلبی شکل یخ زده، که حالا تبدیل به آب شده بودن رو توی سینک خالی کرد و این سوال رو پرسید.
چشم های بکهیون یکم با غم به دست های چانیول که حالا قاتل یخ های مورد علاقه اش بودن زل زد و بالاخره جواب داد:
_فرقی نداره...فقط جایی بریم که تا حالا هر سه تامون نرفته باشیم...
_خب...من...تقریبا همه جای کره رو دیدم...خارج هم...بعضی جاها...جایی رو خودت دوست نداری ببینی؟
_گفتم که فرقی نداره! فقط باهم باشیم...
YOU ARE READING
Lying For A New Life [Completed]
Fanfiction▪چانبک|بکیول ▪بکهیون، فروشنده ی مواد مخدره و این باعث نمیشه آدم بدی باشه...ولی اگر زندگی جدید چانیول رو با دروغ بنا کنه چی؟ ▪درام- رمنس- زندگی روزمره ▪فصل دوم به اسم "Holding The Life" ، کامل آپ شده.