بکهیون با صدای پارس کردن های پی در پی اسنو بیدار شد و البته که خیلی براش عجیب بود چون صبح ها فقط خودش رو به دیوار میکوبید و به جز اون صدایی نمیداد. چشمای نیمه بازش رو سختی داد و بالاخره تونست ساعت رو بخونه. محض رضای گاو مقدس! ساعت پنج صبح بود و اون سگ کوچولو مثل یه گرگ زخمی زوزه میکشید. شاید غریبه ای وارد خونه شده بود! و یا شاید مریض شده بود!
اما صدای چانیول که داشت با صدای آرومش سعی میکرد اِسنو رو به آرامش تشویق کنه به گوشش رسید و نگران تر شد. نکنه چانیول خورده بود زمین؟
سراسیمه بدن خشک شده ش در اثر خوابیدن رو از تخت بیرون کشید و در اتاق رو باز کرد اما چانیول با صدای بلندش که میگفت
" نیا بیرون جلوی اتاقت شیشه ریخته!"
متوقفش کرد.
_چی شده؟چانیول تو حالت خوبه؟
با صدای مخلوط با اضطرابش گفت. قلبش به دلیلی که نمیدونست چیه تند میزد.
_من خوبم فقط لیوان آب از دستم افتاد و اِسنو مضطرب شده.
بکهیون به این فکر کرد که چجوری صدای خرد شدن لیوان شیشه رو نشنیده. یوگیوم راست میگفت که وقتی میخوابه میره توی کما!چند نفس عمیق کشید و سعی کرد ضربان قلبش رو کنترل کنه. هنوز چشم هاش به فضای تاریک خونه عادت نکرده بودن و نمیتونست چانیول رو ببینه.
_فقط نزدیک خرده شیشه ها نشین. الان چراغ ها رو روشن میکنم و جمعشون میکنم.
درسته که از فعل جمع استفاده کرده بود ولی منظورش این بود که چانیول اسنو که تازه دست از پارس کردن برداشته بود رو کنترل کنه تا خودش رو زخمی نکنه. و خودش هم برای کمک بهش پاپیش نذاره و آسیب نبینه.تمام ده دقیقه ای که بکهیون سعی داشت خرده شیشه ها رو جمع کنه چانیول با جمله های
"منو ببخش من همیشه وسط شب ها تشنه ام میشه"
"همیشه حواسم بود، نمیدونم چی شد که ایندفعه از دستم افتاد"
"مواظب دست هات باش"
از عصبانی شدنش جلوگیری کرده بود. شکستن اون لیوان اصلا مهم نبود. بکهیون دیگه نمیتونست بخوابه و این برای بکهیون کافی بود تا دیوونه بشه! آرزو کرد کاشکی خواب سنگینی نداشت و به جاش میتونست بعد از از خواب پریدن دوباره بخوابه!خمیازه ی چانیول همه چیز رو بدتر کرد. اینکه چانیول میتونست دوباره برگرده تو تختش و راحت بخوابه حسادت بکهیون رو به بالاترین حد میرسوند!
تا ساعت نُه که باید بیدار میشد هنوز حدود چهار ساعت وقت بود و بکهیون نمیتونست از این مقدار ساعت خواب استفاده کنه پس باعث و بانی این اتفاق، پارک چانیول، هم نمیتونست بخوابه!_من دیگه خوابم نمیبره. چانیولا بیا به جای عصر دیروز که نتونستیم باهم کتاب بخونیم. یه کتاب رو کامل بخونیم!!
با شادی گفت و خوشحال از اینکه میتونه چانیول رو گول بزنه روی مبل نشست.
_من خوابم میبره. ولی چون من باعث شدم بیدار بشی پس باهات بیدار میمونم.
و این طور شد که چانیول هم کنار بکهیون روی مبل نشست و گفت:
_تقویم روی گوشیم نوتیفیکیشن داد که دو روز دیگه آزمونته. یادت که نرفته؟ نمیخوای یکم درس بخونی؟
_یادمه ولی الان که بهش فکر میکنم میبینم که واقعا اون شغل مناسب من نیست. هیچوقت از درس آمار دبیرستان خوشم نمی اومد!
_باشه اگر دوست نداری سر اون کار نرو ولی حتما برای تجربه هم که شده آزمونش رو بده.
_مثل پدر و مادرها حرف نزن پارک چانیول و کتابی که دوست داری بخونیم رو بگو تا شروع کنیم.___________________
" احساس میکنم بعد از ناهار باید حتما بخوابم."
این چیزی بود که هم زمان گفتن و سر میز نشستن.
بکهیون سوپ رو برای چانیول توی بشقاب کشید و کنارش روی صندلیش نشست. تصمیم گرفته بود ازش درباره ی شغل پدرش بپرسه ولی واقعا نمیدونست باید چه زمانی بحث رو پیش بکشه. وقتی که نصف کاسه رو خورده بودن؟با یه حساب سرانگشتی، چانیول حدود چهار دقیقه صبر میکرد تا سوپ سرد بشه، حدود سی یا حتی چهل ثانیه رو هم صرف این میکرد که ادویه های مختلف رو انتخاب کنه و بریزه روی سوپ و اگر میخواست نصف کاسه رو بخوره پنج دقیقه طول میکشید و اینطوری میشد حدود ده دقیقه ی ناقابل و بکهیون بر عکس چیزی که به نظر می اومد واقعا صبور بود. پس نمک و فلفل رو نزدیک دست چانیول گذاشت و شروع به خوردن کرد...
_پدرت وقتی که رفته بودی مطب اومد اینجا...
و صدای قاشق چانیول که به کاسه ی چینی برخورد کرد رو شنید...
_میخواست محیطی که توش زندگی میکنی رو چک کنه. درستش اینه که میخواست من و اتاقم رو ببینه و مطمئن بشه که با آدم درستی زندگی میکنی.
ابرو های چانیول توی هم گره خورده بودن ولی چیزی نمیگفت و منتظر ادامه ی حرفای بکهیون بود.
_اگر یکی از دلایلش برای اینجا اومدن، تخریب کردن من نبود و درباره ی کاری که در حقت کرده نمیدونستم، ممکن بود فکر کنم که پدر خوب و مسئولیت پذیریه.
اما بودنش تنها حسی که بهم داد قدرت نمایی بود. فکر کنم یکی از دلایلش برای اینجا اومدن این بود که نشون بده تو از خانواده ی قدرتمندی هستی و من باید حواسم رو جمع کنم...
و سوالی که از اولش میخواست بپرسه و مقدمه چینی کرده بود رو به زبون اورد:
_شغل پدرت چیه؟چانیول قاشق رو روی میز گذاشت.
_اون صاحب و سهامدار چند شرکته و این نفوذش رو زیاد میکنه. میدونم خیلی شبیه رئیس های باندهای مافیا بود ولی نیست.
خندید و ادامه داد:
_تنها کاری که برای انجام وظایف پدریش انجام میده اینه که وضعیتم رو با دکترم چک کنه یا به حسابم پول بریزه و الانم که برای ایفای نقش پدر خوب اومده اینجا تا ببینه تک پسرش با کی زندگی میکنه. امیدوارم از حرفاش ناراحت نشده باشی. من نمیتونم از طرف اون عذر خواهی کنم...اگر چه فکر نمیکنم دیگه بیاد...
بکهیون به نشونه ی تایید سری تکون داد که چانیول توانایی دیدنش رو نداشت.
هر دو سوپشون رو خوردن و وقتی ظرفا رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتن بعد از گفتن "خوب بخوابی"کوتاهی به اتاقاشون رفتن.__________________
بکهیون برای دومین بار در اون روز با صدای پارس کردن های اسنو بیدار شد. اما این دفعه با صدای چانیول که داشت در میزد و سعی در بیدار شدنش داشت، همراه بود. با به دست اوردن هوشیاریش تونست متوجه بشه که چانیول چی میگه...
شیشه رفته بود تو پای اسنو؟...~~~~~~~~~~~~~~~~
ووت و کامنت یادتون نره ها!!❤❤
YOU ARE READING
Lying For A New Life [Completed]
Fanfiction▪چانبک|بکیول ▪بکهیون، فروشنده ی مواد مخدره و این باعث نمیشه آدم بدی باشه...ولی اگر زندگی جدید چانیول رو با دروغ بنا کنه چی؟ ▪درام- رمنس- زندگی روزمره ▪فصل دوم به اسم "Holding The Life" ، کامل آپ شده.