part 4

1.5K 429 25
                                    

همینطور که از حموم بیرون می اومد، توی موهاش دست کرد و سعی کرد خشکشون کنه. موهاش که جدیدا بلند شده بودن جلوی دیدش رو میگرفتن اما بکهیون با این فکر که موهای بلند احتمالا کم سن تر نشونش میده، هر دفعه با آرامش سشوارشون میکشید و فکر کوتاه کردن رو از سرش بیرون میکرد.

نزدیک خونه ی کوچیک اسنو شد و دیدن غذایی که صبح چانیول براش ریخته بوده رو نخورده.
تعجبی هم نداشت، چانیول گفته بود که وقت هایی که خیلی ازش دور میمونه اسنو کلافه و بی حال میشه و غذا نمیخوره. اون دو تا واقعا به هم وابسته بودن.

توی راه اتاقش، چشمش به ساعت افتاد که ساعت رو یازده ظهر نشون میداد. حدود دو ساعت بود که چانیول برخلاف اصرار های اون برای اومدن باهاش، تنهایی رفته بود مطب پزشکش و مجبورش کرده بود که بمونه خونه و درس بخونه.
بکهیون دعا کرد که زودتر سه شنبه و روزِ آزمون استخدامی دروغینش برسه تا راحت بشه. میتونست به چانیول بگه قبول نشده و دنبال یه کار دیگه بگرده.

......

میخواست از توی کمدش کرم مرطوب کننده اش رو برداره که آیفون خونه به صدا دراومد. چانیول کلید داشت و هیچ کس برای بازدید به خونه شون نمی اومد. اسنو هیجان زده شده بود و داشت دیوار های خونه رو با صدای پارس کردن های بلندش میلرزوند و باعث میشد بکهیون استرس بگیره. فکر اینکه نکنه یوگیوم پول رو نداده به رئیس و اون پیرمرد کم مو پیداش کرده تا از جیب های خالیش پول بکشه بیرون و روی صورتش خط بندازه، توی مغزش در حال جنب و جوش بود.
با قدم های آروم به سمت آیفون رفت و گوشی رو گذاشت روی گوشش...

چند ثانیه بعد، پیرمرد سر تا پا مرتبی که اظهار کرده بود پدر چانیوله، رو به روی بکهیون نشسته بود و لیوان آب رو توی دستش تکون‌ میداد. بکهیون بهش گفته بود که چانیول خونه نیست و اون با اعتماد به نفس گفته بود میدونه و برای حرف زدن با خودش اینجاست.
_میدونستم پسرم بالاخره از تنهایی زندگی کردن خسته میشه. اما فکر این رو نمیکردم که به جای برگشتن پیش من و مادرش یه هم خونه ای بگیره.

آقای پارک کلمه ی 'هم خونه ای' رو با طعنه گفت و حس بدی که بکهیون از موقع اومدنش بهش داشت رو بیشتر کرد. بکهیون حرف های چانیول درباره ی خانواده ش رو خوب به یاد داشت.

_من هم‌‌‌ اگر پدر و مادرم از خونه بیرونم‌ میکردن، تا ابد پیششون برنمیگشتم. وقتی خودتون نمیخواستید چانیول پیشتون باشه چجوری ازش انتظار برگشتن دارید؟ البته! اگرهم برمیگشت شما تنها کاری که برای کم رنگ شدن تنهاییش میکردین استخدام کردن یا پرستار بود!
چهره ی آقای پارک تاریک تر شد.
_وقت ندارم به این فکر کنم که با پسرم چیکار کردی که حاضر شده داستان جدا شدنش از ما رو برات بگه و خودِ رقت انگیزشو بهت نشون بده. چانیول هیچوقت مشکلاتشو به کسی نمیگفت....ولی این مهم نیست. من برای دهن به دهن شدن با تو اینجا نیومدم. فقط میخوام محیطی که پسرم توش زندگی میکنه رو چک کنم. اتاقت رو بهم نشون بده!
با شنیدن حرف های پارک، پوزخند پررنگی روی لب های بکهیون نشست. اون آدم بعد از کاری که با پسرش کرده بود چطور اجازه داشت که خودش رو نگران جلوه بده؟
مرد سمت اون خیز برداشت.

_اونجا اتاق شخصی منه و کسی اجازه ی ورود بهش رو نداره!
بکهیون محکم گفت و جلوی پارک ایستاد.
_باشه. اشکالی نداره چون همین الانش هم کم درباره ات اطلاعات ندارم! جانگ بکهیونِ بیست ساله،‌ برای آزمون استخدامیت خوب درس بخون و وقتی یکم پول دراوردی، برگرد پیش خانواده ت توی بوچون و از بدبختی درشون بیار!

همه ی جمله هاش رو با لبخند غرور آمیزش گفت و به سمت درب ورودی رفت...

بکهیون که‌ کم نیاورده بود همینطور که اسنو رو بغل کرده بود و نوازش میکرد، گفت:
_همه ی اینا رو از مشاور املاک پرسیدین. خودتون درباره ی من چی‌ میدونین؟
_من رو به چالش نکش بکهیون. باور نمیکنی که من میتونم توی چند ثانیه حتی آدرس مدرسه ی  ابتدایی ات رو هم‌ گیر بیارم!
با یک لحن تاریک گفت از خونه خارج شد.

بعد از رفتنش، بکهیون به خودش اعتراف کرد که ازش ترسیده. میتونست حدس بزنه که احتمالا با نفوذی که داره الان چندین نفر در حال کشیک دادن اطراف خونه ان!

باید حتما از چانیول درباره ی شغل پدرش میپرسید.

چانیول بهش گفته بود که توی مطب پزشک احتمالا خیلی معطل میشه. ولی بکهیون‌ نتونست خودش رو کنترل کنه و بهش زنگ زد.
اما صدای بوق های پشت سرهم تنها چیزی بود که دستگیرش شد...

_________________________________

یادتون نره با ووت و کامنتای خوشگلتون منو خوشحال کنیدا!☁❤
دوستون دارم♡~♡

Lying For A New Life [Completed]Where stories live. Discover now