part 22

1.7K 357 120
                                    

-Rated

ده روز عجیب و پر از استرس برای خانواده ی کوچیک بکهیون گذشت...تمام کارهایی که بکهیون توی این چند روز انجام داده بود خوابودن چانیول روی تخت خواب، التماس کردن به هارین برای سر و صدا نکردن و بی خوابی بود!

پزشک به چان تاکیید کرده بود تا حد‌ امکان چشم هاش رو باز نکنه و توی تخت بمونه و حتما روزی یک بار برای عوض کردن باند چشم هاش به کلینیک بره...اما بکهیون با وسواس از یک پرستار میخواست که هر روز به خونه شون بیاد و توی بهترین و سالم ترین حالت ممکن باند های روی چشم چانیول رو عوض کنه.

بکهیون ده شب رو دور از چانیول و توی تخت خودش گذروند و خودش رو کنترل کرد که بر حسب عادت یکهو چشم های چان رو نبوسه. با تمام این اوصاف با اینکه تمام اون روز ها رو مرخصی گرفته بود و سر کار نرفته بود اون ده روز واقع براش خسته کننده گذشته بودن.
و حالا که هارین رو دوباره پیش مادر سهون گذاشته بودن و توی تاکسی دست چانیول رو گرفته بود برای بسته نشدن چشم هاش تلاش میکرد. میدونست به خاطر بی خوابی این چند روز زیر چشم هاش گود شده و پوستش رنگ همیشگی رو نداره و حتی به خاطر همین هم استرس داشت!
خب امروز احتمال داشت که چانیول برای اولین بار اون رو ببینه!!

تا سرش رو روی شونه ی چانیول گذاشت و سعی کرد بخوابه راننده با صدای بلندش گفت که رسیدن و بکهیون بعد از مدت ها فحش داد!
نفهمید چجوری انقدر سریع انگشت های چانیول رو توی انگشت های خودش قفل کرد و به اتاق پزشک رفتن اما تا به خودش اومد متوجه شد که دکتر داره با آرامش باند روی چشم های یول رو باز میکنه....

ضربان قلبش با هیجان بالا رفت و نفس عمیقی کشید، دست سرد چانیول رو گرفت و متوجه شد که اون هم به اندازه ی خودش استرس و هیجان داره اما نشون نمیده.
بالاخره باند سفید رنگ از روی چشم های چانیول کنار رفت و چانیول با باز کردن چشم های درشتش به سمت بکهیون برگشت.
هیچ کدوم حرفی نمیزدن و بکهیون نمیتونست هیچ چیزی حدس بزنه...چانیول بار دیگه پلک کرد و بالاخره دکتر سوالی که بکهیون خودش دوست داشت بپرسه اما فکش قفل شده بود رو پرسید.
دکتر دستش به سمت بکهیون نشونه گرفت:
_اون رو میبینی؟

و شاید دومین پلک زدن چانیول برای همشون به جای یک ثانیه چندین دقیقه طول کشید.
_آره...این هیونیِ منه.
لب های هر سه شون به لبخند باز شد اما بکهیون خودش رو کنترل نکرد و گذاشت اشک کوچیکی که به خاطر شادی توی چشمش جا خوش کرده بود روی گونه ی راستش جاری شه‌...
هر دوشون حلقه انگشت هایی که توی همدیگه قفل کرده بودن رو تنگ تر کردن و تا وقتی که دکتر برای معاینه ی چشم های چانیول نگاهشون رو قطع نکرده بود با آرامش به هم زل زدن‌.

معاینه و چکاپ چانیول چند دقیقه طول کشید و بکهیون با صبوری منتظر موند...میدید که چانیول میون حرف های دکتر سرش رو برمیگردونه و بهش نگاه میکنه و از همین الان عاشق جوری که نگاهش میکرد شده بود...طوری که چشم های درشتش که هنوز هم قرمز بودن بهش زل میزدن و میدرخشیدن...واقعا زیبا بود...
دکتر همونطور که دستش رو پشت کمر چانیول گذاشته بود گفت:
_آقای پارک ممکنه تا چند مدت تاری دید داشته باشین اما جای نگرانی نداره!
مواظب خودتون باشین و حتما یادتون باشه که ماه دیگه برای چکاپ بیاین.
دکتر با لبخند گفت و هر دوشون رو تا جلوی در همراهی کرد.

Lying For A New Life [Completed]Where stories live. Discover now