part 18

1.4K 359 108
                                    

بکهیون آروم سر شیشه شیر رو از بین لب های دختر کوچولو بیرون اورد و همین طور که بغلش کرده بود به کمرش رو نوازش میکرد تا خوابش ببره‌.
به چانیول که روی مبل خوابش برده بود نگاه کرد و به خودش اجازه داد اون هم روی مبل به وظیفه ی خوابوندن هارین برسه.

به صدای نفس های دختر کوچیک به دقت گوش میکرد تا هر وقت که آروم شد به تخت ببرتش. اما نتونست جلوی فکرهایی که بیشتر اوقات به ذهنش میومدن رو بگیره. فکر اینکه تمام حقوق این ماه و پس اندازش رو خرج کرده بود تا چند دست لباس دخترونه و کتاب آموزش مراقب از کودکان بخره و دیگه چیزی برای خرید تخت بچه و شیر خشک نمونده بود به ذهنش فشار میاورد و نگرانش میکرد...

نگاهش به چانیول که حالا وضعیت قرار گرفتن گردنش بدتر از قبل شده بود افتاد، دلش نمیومد برای ناهار بیدارش کنه...
تونست با کمترین تکونی از سر جاش بلند بشه و هارین رو به اتاق خواب ببره و وقتی که برگشت چانیول رو دید که در حال چیدن بشقاب ها روی میز بود.

_بیدارت کردم؟
همینطور که برای پسر سوپ میکشید گفت.
_بالاخره که باید بیدار میشدم‌.
چانیول با لحن مهربون و لبخندش گفت و قاشق رو جلوی بکهیون گذاشت.
دومین قاشق رو توی دهنش گذاشته بود که چانیول به حرف اومد.
_بکهیون با این همه خرجی که تو چند روز گذشته داشتی، پس اندازی برات مونده؟ میدونم دوست نداری اما...بدون که من میتونم کمکت کنم.
چانیول انگاری که ذهنش رو خونده باشه گفت.
_از شرکت تقاضای وام کردم...
_ هر دومون میدونیم که چون سابقه ی زیادی نداری ممکنه تقاضات قبول نشه...
_یک کاریش میکنم یول...شاید یک کار دیگه هم‌پیدا کردم....غذا سرد میشه.
و کاسه ی سوپ رو بیشتر به دست یول نزدیک کرد.
_من کمکت میکنم بکهیون!
چانیول با لحن محکمی گفت و به خوردن ادامه داد. ظاهرا نمیخواست بیشتر بحث کنه یا عصبانی بود، چون داشت بشقاب رو به ظرف چینی میکوبوند و سر و صدا ایجاد میکرد.
از اون طرف هم بکهیون چیزی‌ نگفت...خودش بهتر از هر کسی میدونست که تو این وضعیت به کمک مالی نیاز داره.

بعد از ظهر بود و به رسم همیشه بکهیون و چانیول روی مبل نشسته بودن و باهم کتاب میخوندن، البته با تفاوت خیلی کوچولویی که توی بغل چانیول آروم نشسته بود.
بچه ی کوچیک که با دکمه های لباس چانیول بازی میکرد حواس بکهیون رو پرت میکرد و کاری که میکرد که باباش چند خط رو جا بندازه.

بکهیون که دیگه تسلیم بامزگی هارین شده بود گفت:
_ خدای من! اون توی بغل تو واقعا کوچولو بنظر میاد!!
_چون واقعا هم هست! شاید باورت نشه ولی اندازه گرفتم و صورتش از کف دست من کوچیکتره!!
بک خندید و اون رو از بین دست های دوست پسرش دراورد و وقتی یک بوسه خیلی پر سر و صدا روی لپ های گل انداخته اش گذاشت اون روی مبل خوابوند.
دختر بامزه حالا میتونست غلت بزنه و سرش رو برای دیدن تشویق بالا ببره‌.
_وای خیلی شیرینه! میتونم تا فردا صبح فقط نگاهش کنم!!

Lying For A New Life [Completed]Where stories live. Discover now