"قدم نهم: یه شوخی کوچیک، یه فاجعه ی بزرگ!"

3.4K 765 1.1K
                                    

لویی با صدای هشدار گوشیش از خواب بیدار شد و چشمای پف کردشو از هم باز کرد.
" فاک! باز صبح شده!"

لویی تو ذهنش نالید و سر سنگین شده از هنگ اوری که از مستی دیشب باقی مونده بود رو توی بالشت فشار داد.

بدنشو به سختی از زیر پتو بیرون کشید در حالی که میتونست صدای جیغ کشیدن تک تک سلولای آشغالی که مغز کوفتیش ازش درست شده بود رو بشنوه.
اما حتی تو این شرایط چیزی وجود داشت که اونو مجبور به رفتن میکرد:

"پول"

کلمه ای که اختیارِ بدنشو از کون گشادش به عقل تنگش منتقل کرد.

" شرط می بندم مردن بهتر از این زندگی تخمیه!"
لویی بالاخره از روی تخت بلند شد و به سمت رو شویی رفت.

درحالی که چشماشو می مالید، درو باز کرد و مسواکشو برداشت. با چشمای تقریبا بسته مسواک زد و بعد دهن و صورتشو شست.

بالاخره سرشو بالا آورد و مستقیم تو آیینه خودشو نگاه کرد اما با دیدن ظاهر بهم ریخته اش- موهای پف کرده و پخش و پلا و سیاهی زیر چشماش و رنگ پریده پوستش- با وحشت دستاشو دو طرف سنگِ روشویی گذاشت و صورتشو تو کون آیینه فرو کرد.
" وات د هل...چه بلایی سرم اومده؟؟!"

اما به محض تموم شدن داد بلندش در روشویی باز و هری که انگار پشت در اتاقش منتظر نشسته بود با عجله وارد شد.
" هی...لویی...چه خبره؟ تو خوبی؟"

"من؟؟-من...؟"

لویی با تعجب گفت اما با دیدن قیافه ی هری همه چی از دیشب یادش اومد. اینکه میخواست اونو مست کنه تا بتونه راحت بخوابه اما حالا خودش به فاک رفته بود!!! در نتیجه فقط تو چند ثانیه به اوج عصبانیت رسید تا حدی که نمی تونست هیچ کلمه ی دیگه ای بگه.

"تو....!توو....!"

هری بدون توجه به صورت قرمز لویی و رگ برآمده گردنش با دستاش صورت لویی رو قاب گرفت و با چرخوندن سرش به این طرف و اون طرف سعی کرد بررسیش کنه.
" تو دیشب بعد از خوردن اون نوشابه های تلخ غش کردی...الانم که داد میزنی! سرت به جایی خورده؟ آسیب دیدی؟! چه اتفاقی افتاده؟!"

لویی با عصبانیت دستای هری رو پس زد و با هل دادنش به عقب فاصله اشونو بیشتر کرد. همه ی این اتفاقا تقصیر اونه! اگه اون اینجا نبود لویی با یه مود فاکداپ و هنگ اور بیدار نمیشد و مجبور نمیشد با این حال بدش بره سرکار!!!!

" تو اتفاق افتادی!!! ت...چی؟؟؟!"

اما با هل دادن هری به عقب، دیدِ لویی به اطراف بیشتر شده بود و یهو چشماش به ساعتی که پشت هری و روی دیوار میخکوب شده بود، افتاد.

هفت و نیم؟! هفت و نیمممم؟؟؟؟!!!!!

فاک
فاک
فاک
فاک!

لویی باید سر ساعت ۸ تو دفتر، کارت ورود می کشید تا حضور بزنه و این یعنی فقط نیم ساعت وقت داشت!

Forest Boy [L.s]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt