"قدم بیست و یکم: مهمون از خونه میره!"

3.2K 745 947
                                    


به یکی از غم انگیزترین پارت های فارست خوش اومدین. هشدار! با دستمال کاغذی و آماده برای گریه بخونین♡

.
.
.
.

هری تو سکوت به لویی که هفتمین قوطی آبجو رو روی میز انداخت نگاه کرد و عصبی لب هاشو رو هم فشار داد.

"لویی؟!"

لویی با چشمای نیمه باز به سمت پسری که کنارش نشسته بود برگشت و بی دلیل لبخند بزرگی زد.

" هوم؟!"

"عام...زین برام توضیح داده که وقتی این شکلی میشی یعنی مست کردی و این یعنی باید ازت فاصله بگیرم چون ممکنه کاری انجام بدی که اشتباه باشه!"

هری صادقانه توضیح داد و لویی بلند خندید.

" ولی من که مست نیستم، ببین...الان بهت ثابت میکنم که خوبم."

لویی بدون اینکه به هری فرصت جواب دادن بده از جاش پاشد اما سرش گیج رفت و روی هری سقوط کرد.

هری سریع دستاش و دور پسری که بغلش افتاده بود حلقه کرد و اونو بالا کشید.
" آره مستی چون نمیتونی درست وایسی یا راه بری و الکی میخندی، چشماتم نمیتونی باز نگه داری. همین الانم چشمات بسته اس و منو نمی بینی!"

هری غر زد و خواست لویی رو صاف سر جاش بنشونه اما لویی ازش جدا نشد و صورتش رو با دستاش قاب گرفت.

نگاهِ کوتاه اما خیره ای به هری انداخت، دوباره چشماشو بست و صورتش رو جلوتر برد.
"خب که چی؟! اره چشمام بسته ست. ولی فرقی نداره. من با چشمای بسته ام میدونم تو خوشگلی و حتی میتونم تصورت کنم."

ضربان قلب هری بالاتر رفت و خشکش زد. لویی چی گفت؟

لویی دستشو روی صورت هری کشید. چشمای هری رو لمس کرد و لبخند بزرگی زد‌.
"چشمات...اونا سبزن. میدونستی سبز رنگ مورد علاقمه؟!"

بعد دستاشو روی موهای هری کشید و فرهاشو نوازش کرد.
"موهاتم فره! فر و طلایی. وقتی میریزه دورت یا وقتی با ریتم اهنگ خودتو تکون میدی و موهات تو هوا پخش میشه قشنگ ترم میشن!"

هری ناخودآگاه با ذوق و خجالت لبخند زد و لویی رو محکم تر تو بغلش نگه داشت. زین بهش دروغ گفته بود. باید هر شب لویی رو مست میکرد!

لویی چشماش و باز کرد و نگاهِ خمارش به سمت چال گونه ی هری کشیده شد. انگشت اشاره اشو جلو برد و توی چال هری گذاشت.
" تازه چالم داری!"

لبخندِ پررنگ روی لبای لویی یهو محو شد و دستاش و از روی صورت هری برداشت.
" چشمای سبز و موهای فر و چال..."

هری با دیدن چشمای لویی که پر از اشک میشد درد خفیفی رو توی قلبش حس کرد. لویی همین الان داشت لبخند میزد پس چرا حالا گریه افتاده بود؟!

Forest Boy [L.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora