"قدم بیست و هفتم: هیچ کس نباید با لویی در بیوفته!"

3.2K 750 827
                                    

بتا رید و ادیت نداره. شرمنده بخاطر اشتباهات تایپیم xx

***

زین نفس عمیقی کشید و نسکافه ای که از کافه تریای شرکت گرفته بود رو روی میز گذاشت‌.

بعد به سمت پسر چشم آبی که کاملا وجودش رو نادیده میگرفت برگشت و دست به سینه شد.

از این بازیِ 'تو حتی به تخمم نیستی' که لویی از صبح راه انداخته بود و جوری رفتار میکرد که انگار زین وجود خارجی نداره خسته شده‌ بود.

اونا تو سر و کله ی هم میزدن، فحش میدادن و هم دیگه رو اذیت میکردن، ولی همو نادیده نمی گرفتن!

پس آره زین منتظرِ هر چیزی بود جز این!

"لویی؟!"

لویی که تازه تلفن ده هزارمین مشتری رو قطع کرده بود نفس عمیقی کشید و خودش رو مشغول خوردن نسکافه اش نشون داد.

"اون نسکافه ی کوفتی رو بذار پایین و به من نگاه کن!"
زین بعد از نزدیک شون به لویی با عصبانیت دستور داد اما لویی حتی کوچیک ترین نگاهی بهش نکرد.

"هی! با توا-"
زین شونه ی لویی رو گرفت و اونو به سمت خودش چرخوند اما قبل از اینکه جمله اش کامل شه نسکافه ی بین دستای لویی به سمت لباسش برگشت و همه اش روی پسر بزرگ تر خالی شد.

"اوپس!"
لویی گفت و با دست جلوی دهنش رو پوشوند تا پوزخندِ شیطانیش رو پنهان کنه.

زین به لویی که کاملا معلوم بود از اتفاقی که افتاد-هرچند مطمئن نبود اتفاق بوده باشه- لذت میبره نگاه کرد، چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.

"میدونی حالا که فکر میکنم میبینم کار خوبی کردم که اون ویس فاکی رو به نایل هم دادم!"
زین بعد از مکث کوتاهی چشماشو باز کرد و با پوزخند گفت.

"فکر کنم باید هر چی زودتر پیراهنت رو بشوری زین. تو که نمیخوای کل روز با لباسِ نسکافه ای تو شرکت بشینی؟! پس بجای تهدید من بهتره اول به خودت برسی!"
لویی با اطمینان از نقشه ای که تو ذهنش بود کاملا ریلکس برخورد کرد و زین درحالی که برای اولین بار هیچ جوابی برای لویی نداشت چشماش رو چرخوند و به سمت دسشویی رفت تا پیراهنش رو بشوره.

اما این بزرگ ترین اشتباه اون روزش بود. تنها گذاشتن لویی و نسکافه ی روی میزش!

زین بعد از چند دقیقه وقتی از سر و کله زدن با لکه های روی لباسش خسته شده بود از دسشویی خارج شد و لویی رو مشغول جواب دادن به تلفن دید.

چشماشو برای نگاهِ از خود راضیش چرخوند و روی صندلیش نشست. با حرص نسکافه ای که حالا دیگه زیاد هم داغ نبود رو برداشت و سر کشید. اگه لویی فکر میکرد زین با این کارهاش پشیمون میشه یا اون ویس رو پاک میکنه کور خونده بود!

چند ساعت باقی مونده خیلی زود تموم شد و زین مثل همیشه به سمت لویی رفت.
"باید منم برسونی!"

Forest Boy [L.s]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin