زنجیر«2»

569 140 50
                                    

چشمهاش رو باز کرد و از شدت نور،دوباره بست.
اخم کرد و سرش رو توی بالشت زیر سرش فرو برد و سعی کرد برای دوباره باز کردنشون تلاش کنه.
چند بار پلک زد،دیدش واضح شد.

به پرده ی سورمه ای رنگی که نور خورشید رو محصور نمیکرد خیره شد.کم کم موقعیت رو درک کرد.
سرش رو چرخوند و به سمت چپ تخت نگاه کرد. هیچ جسم زنده ای ندید.
صاف خوابید و به سقف اتاق نگاه کرد.

داشت یادش میومد.
ثانیه به ثانیه اش رو.
آه عمیقی کشید و دستش رو لابه لای موهای بهم ریخته‌ش کشید و از درون به خودش غر زد.
کف دستش رو روی صورتش کشید و دوباره به جای خالی کنارش نگاه کرد و نفسش رو محکم بیرون داد
:«به خودت بیا مرد»

بعد از چند دقیقه دست از در همون حالت موندن برداشت و با شتاب از جاش بلند شد و از درد کنده شدن بی‌هوایِ موهاش فریاد آرومی کشید
:«فاک!»

دستش رو کف سرش گذاشت و به بالشتش نگاه کرد تا دلیل این صبح بخیر زیبا رو پیدا کنه.
نقطه ای برق میزد.
جلو رفت و بالشتو کنار زد و با کنار رفتنش زنجیری گیر کرده به تاج تخت به چشمش اومد.
زنجیرِ پاره شده رو از میله ی تخت جدا کرد و مقابل چشم‌هاش بالا اورد.
چند تار موی بلوند دورش پیچیده بود و با دیدنش،دوباره حس کرد کف سرش میسوزه.

فحشی زیر لب داد و پلاک زنجیر رو با دقت نگاه کرد.
تک بال
پوزخندی زد و اون رو توی مشتش فشرد.

از تمیز بودن زمین و خالی بودن روی میز می‌شد فهمید تو اتاق تنهاست
پاهای برهنه اش رو روی زمین گذاشت و به دنبال لباس هاش نگاهش رو دور اتاق چرخوند.
تیشرتش روی میز ورودی بود و شلوارش مچاله شده کنار کاناپه ی نزدیک تخت.
از روی تخت بلند شد و برهنه روی زمین خم شد تا لباس زیرش رو پیدا کنه
تکه پارچه ای زیر سایه ی تشک تخت به چشمش اومد.
دستش رو جلو برد و با حس کردنش بیرونش کشید
به لباس زیر سبز رنگ توی دستش خیره شد و کمتر از ده ثانیه همه چیز رو تحلیل کرد.
:«عوضی.»

بلند شد و اونو روی تخت پرت کرد و به ساعت بالای میز نگاه کرد.
نزدیک سه ی بعد از ظهر بود.
بی توجه به گرسنگیش،سمت دری که احتمال میداد سرویس بهداشتی باشه رفت.

بعد از باز کردن دوش،چشم هاش رو بست و زیرش ایستاد.
ترجیح میداد به چیزی فکر نکنه اما این هم مثل هزار و یک اتفاق توی زندگیش دست خودش نبود

ذهنش دور و اطراف مردی میگشت که فقط اسمش رو میدونست و شماره ی تلفنش رو داشت و باهاش خوابیده بود.
باهاش خوابیده بود؟

چشماشو باز کرد و به قطرات آبی که از جلوی چشم‌هاش رد میشدند زل زد. بدون معطل کردن و حتی شستن موهاش، آب رو بست و از اتاقک سرویس خارج شد.
نگاهش به ظرف میوه ی روی میز افتاد و سمتش رفت
:«زردآلو؟!»

آروم خندید
یک بار دیگه نگاهش به لباس زیر روی تخت افتاد و بلند تر خندید و مثل دیوونه ها از توی آینه به انعکاس تصویرش نگاه کرد
نمیخواست.
اینجوری رابطه نمیخواست.
دلش یه رابطه ی گرم و جدی میخواست نه یه همخوابیه یک شبه.به خودش خیانت کرده بود.

"How Long Is Forever?"Where stories live. Discover now