شبیهِ بن بسته!

537 133 30
                                    

:«عصبانی نباش»

:«چجوری میتونم عصبانی نباشم؟اصلا حواست هست داری چه گهی میخوری؟واقعا فکر کردی اینجا هر غلطی بخوای میتونی بکنی چون من داییتم؟»

دستش رو تو هوا تکون داد تا یوقت مشت نشه و تو فک کای فرود نیاد!
:«کای دو روز پیش،دو روز پیش باید این فایل لعنت شده رو فکس میکردی و تو هنوز حتی کاملش نکردی!»

به امی که گوشه ی اتاق سرش رو پایین انداخته بود و دست هاش رو جلوی دامن کوتاهش،تو هم قفل کرد بود زل زد و بعد داد زد
:«نه!
انگار اینجا صاحب نداره واقعا. خانوم نَش شما کجا بودی؟ شما این دو روز کجا بودی؟»

دختر سرش رو بالا اورد و چهره ی رنگ پریده اش رو به نمایش گذاشت
:«رئیس من بهتون مسیج...»

سهون چشماش رو بست و دهنش رو باز کرد
:«به من مسیج دادی؟مگه پسر خاله‌تم؟اینجا مگه دیزنی‌لنده؟این شرکت مگه واحد تماس نداره؟مگه فرمی به نام فرم درخواست مرخصی وجود نداره؟مگه بنده موظفم گوشیم رو چک کنم تا جواب کارمندامو بدم؟»

امی دوبار سرش رو پایین انداخت
:«معذرت میخوام رئیس،خودم این دو روز غیبت رو برای خودم گزارش میکنم.»

سهون دوباره سرش رو سمت کای چرخوند که همچنان سر به زیر،پشت میزش ایستاده بود
:«آقای کیم،بنده برای این شرکتِ صدو هشتاد متری جون کندم،عرق ریختم و آبرو دارم،اعتبار دارم و شما،رسماً باید خودتون مسئولیت ادامه ی روند این پروژه رو در قبال بی ارزش کردن همه ی این‌ها به عهده بگیرید و شخصاً گزارش شما رو رد میکنم و کسر امتیاز رو یادم نمیره!»

کای به سرعت سرش رو بالا اورد و لب باز کرد
:«سهون...»

سهون دستش رو به نشونه ی سکوت بالا اورد
:«رئیس!
حرفم همینه،تلاش الکی نکن و یادت نره که تا دو ساعت دیگه باید پرینت فکس روی میز من باشه.»

روی پاشنه ی کفشش چرخید و از اتاق کوچیک کای بیرون اومد. بدون توجه به چشم های کنجکاوی که نگاهش میکردند مسیر اتاق خودش رو پیش گرفت و کاملا محسوس در اتاقش رو محکم به هم کوبید.
پشت در ایستاد و چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و با انگشت اشاره و شستش،سعی کرد شقیقه هاش رو فشار بده تا شاید از نبض زدن چشم هاش کم بشه.

داشت روی پرت کردن حواس خودش تمرکز میکرد که تصویر چانیول،با اون پاهای دراز و سوییشرت احمقانه اش پشت پلک هاش نقش بست و خندید.
بلند خندید!

چشم هاش رو باز کرد و به پنجره ای که درست مقابلش قرار داشت و آسمون ابری شهر رو نشونش میداد،زل زد.

الان تمرکزش فقط روی افکارش حوالیه چانیول بود.
خنده ای که باقی مونده هاش شده بود لبخندی روی لباش،کاملا محو شده بود.
تکیه اش رو از در برداشت و سمت پنجره رفت و کنارش ایستاد.
هیچوقت از بالا نگاه کردن به شهر یا هر چیزی خوشش نیومد.
حس میکرد وقتی از بالا به چیزی نگاه میکنه خودش رو گم میکنه.
وقتی شرکت قبلیش رو که زیرزمین اجاره ای سمت پایین شهر بود رو تونسته بود به اینجا تغییر بده،درست پشت همین پنجره ایستاد و به مردم از بالا نگاه کرد و فهمید خیلی حقیره.
فهمید کوچیک شمردن هرچیزی خودش رو کوچیک میکنه و حداقل مطمئن بود که این رو نمیخواد.
یه‌جورایی تنها دلیلش برای انتخاب این اتاق این بود که با دیدن مردم از قاب همین پنجره،یادش نره کجای محور زندگیش ایستاده و باید نهایتا به کجا برسه،شاید مثل آلارم ساعت.
به‌هرحال در اون لحظه بحث سر این بود که چرا داره به چانیول فکر میکنه زمانی که تصمیم داشت دقیقا به هیچ چیز فکر نکنه؟!

"How Long Is Forever?"Où les histoires vivent. Découvrez maintenant