تک بُعدی

496 123 27
                                    

«فلش بک»:

:«تو هم بشمارش»

بی حوصله به پسر روبروش نگاه کرد
:«سهونا...من که گفتم تو بردی،دیگه واسه چی بشمارش؟»

پسر بچه دوباره کارت های بازی رو سمت کریس گرفت
:«بشمارش دیگه»

بی حوصله دسته ی کارت نامنظم پسر رو گرفت و درحالی که فکرش اطراف دعوای اخیرش میگشت،شروع به شمردن کرد.

:«فقط پیک هارو بشمار»

زیر چشمی به پسر بچه نگاه کرد و کلافه هوفی کشید و دوباره از اول شروع کرد و اینبار فقط پیک هارو حساب کرد
:«یازده تا...اوکی تو بردی سهون.»

پسر بچه لبخند مغروری زد و از جاش بلند شد و خودش رو گوشه ی اتاق کثیف پرت کرد و کتابش رو برداشت و مشغول خوندن شد.

کریس کلافه تمام کارت هارو دسته کرد و با گذاشتنش روی تنها کمد موجود توی اتاق،سمت تنها پنجره ی اتاق رفت.مستطیلی بود.

:«کریس،منو بلند کن بیرون رو ببینم»

با شنیدن یکباره ی صدای سهون،در لحظه ترسید و دستش رو روی قلبش گذاشت
:«خدایا...تو،چرا انقدر بی صدا راه میری!؟»

سهون بی توجه به سوال اون،دوباره پاچه ی شلوارش رو گرفت و کشید
:«میخوام بیرونو ببینم...بغلم کن»

کریس از لحن دستوری پسر پوزخندی روی لباش نقش بست و همزمان با بلند کردن صداش،بچه رو عقب هل داد 
:«پررو نشو بچه...من نمیدونم تا الان کدوم گوری بزرگ شدی و این لهجه ی داغون انگلیستو از کجا به ارث بردی،اما قبل از هر جمله ای که به من میگی باید بگی لطفا ...حالیت شد؟»

چشمای اشکی و صورتی که در کسری از ثانیه از اشک خیس شد،کمی،فقط کمی ترحمش رو برانگیخت و مجابش کرد با بیرون دادن عمیقِ بازدمش،سمتش بره و بغلش کنه و سمت پنجره ی اتاق ببردش.
سهون با کف دستاش اشکاشو پاک کرد و با چشمایی که از همیشه براق تر بودن،به بیرون زل زد.
ساعت حوالیه ده شب بود اما خیابونای لس انجلس همچنان پر تکاپو و پر قدم بودند.
:«چرا فقط پاهای آدما رو میبینیم؟»

کریس نگاهش رو از سنگ های کف پیاده رو گرفت و به نیم‌رخ سفید و نرم پسر بچه داد
:«چون اینجا یه زیرزمینه و پنجره اش فقط همین زاویه رو نشون میده.»

سهون با دستش به نقطه ای اشاره کرد
:«کفشای اون آقا خیلی قشنگه...لطفا یه‌دونه از اونا برای خودت بخر کریس»

کریس به کفش هایی که سهون بهشون اشاره کرد نگاه کرد و نامحسوس، صندل های قدیمی خودش رو هم از نظر گذروند.
دوباره نیمرخ اون بچه رو نگاه کرد و کلافه تر از قبل،با خودش درگیر شد.
:«میخوام بذارمت زمین سهون»

سهون رو زمین گذاشت و سمت پاکت مرغی که امروز خریده بود رفت و بسته رو بیرون اورد.
سعی کرد به برچسب تاریخش نگاه نکنه تا دوباره حالش بخاطر دیدن تاریخ گذشته اش بهم نخوره.البته،حالش به‌هم نمیخورد.تصور میکرد که حالش به‌هم میخوره.
هیچ‌وقت با خوردن گوشت تاریخ گذشته مشکلی براش پیش نیومده بود و میدونست این ترفند شرکت هاست.اون گوشت های زبون بسته تا ده روز بعد از انقضا هم قابلیت خوردن داشتند.
پاکت دورش رو باز کرد و بی توجه به بوی موندگیِ پلاستیکی که ازش بلند شد،اون رو سمت حمام خونه اش برد تا زیر شلنگ حمام،اون رو بشوره.

"How Long Is Forever?"Where stories live. Discover now