ماکیاتو

362 88 45
                                    

میخواستم با خود بگویم: زندگی خوشی است اما نمیشد درباره زندگی من حکم کرد چون فقط طرحی بود؛ هیچ چیز نفهمیده بودم
تاسفی هم نداشتم.
درباره خیلی چیزها می توانستم تاسف بخورم مثل مزه مشروب مانزانیلا یا آب تنی هایی که در تابستان در یک برکه کوچک نزدیک قادسیه می کردم. اما مرگ همه کیف و لذت آنها را از بین برده بود.

***

«فلش بک»:

:«چی؟»

:«دارم میگم فرصتِ خوبیه فقط همین»

نمیتونست باور کنه چی داره میشنوه
آروم لب زد

:«نمیخوام»

کریس دست هاش رواز روی میز گرفت و آروم فشار داد

:«باور کن بعدش همه چیز عوض میشه سهون،میدونی چه پولی به جیب میزنیم؟
فرض کن دور و برت یه مشت سگ پوله کرواتی باشه،زندگیمون از این رو به اون رو میشه پسر»

نگاهش رو از لب هایی که تند تند تکون میخوردند گرفت و دوباره تکرار کرد

:«نمیخوام»

کریس برای چند لحظه چشم هاش رو بست،لبش رو با زبون خیس کرد و دوباره چشم هاش رو باز کرد

:«ببین،سهون..ما قرار نیست از هیچ مرزی رد شیم،فقط قرار داد های یک شبه همین،هیچ چیزی طولانی نمیشه»

سرش رو تکون داد

:«نمیخوام»

:«چرا؟»

:«چرا؟!»

کریس به چشم هاش زل زد

:«آره..چرا؟چرا مخالفت میکنی؟»

زبونش بند اومد
خواست حرف بزنه اما لب هاش بی صدا باز و بسته میشدند
عصبی شد
دستش رو از زیر دست ها کریس بیرون کشید و از پشت میز بلند شد
خواست از آشپزخونه بیرون بزنه که کریس بازوش رو محکم گرفت

:«جوابمو بده»

:«ولم کن کریس»

:«تا جوابمو ندی ولت نمیکنم»

:«ولم کن»

:«جوابمو بده»

بازوش رو به شدت عقب کشید اما زور کسی که باورش نمیشد میشناستش بهش میچربید
داد زد

:«دارم میگم ولم کن»

:«سهون من دارم باهات حرف میزنم»

:«نمیخوام باهام حرف بزنی،نمیخوام صداتو بشنوم»

:«تو چته؟»

دستش رو محکم تر عقب کشید

:«من چمه؟تو چه مرگته؟»

:«من فقط دارم باهات حرف میزنم این تویی که داری جنجال به پا میکنی»

حس کرد داره اشکش در میاد

"How Long Is Forever?"Kde žijí příběhy. Začni objevovat