تکذیب

354 87 50
                                    


من نیز حیاتی داشتم و یکی دارم
کسی سرنوشتم را پیش‌گویی می‌کند، سرنوشت‌مان را پیش‌پینی می‌کند.
تحمل‌اش خواهم کرد، با مرگ‌‌اش خواهم ساخت‌‌.
باید می‌دانستم، خواهم فهمید، گام به گام، که خواهد مرد. من نمی‌میرم، من در درون خواهم بود.

***

:«پاشو پاشو»

:«ساعت چنده؟»

:«هفت..پاشو»

نفس عمیقی کشید و ساعد دستشو از روی چشم هاش برداشت و به سهون که منتظر نگاهش میکرد،لبخند زد

:«عزیزم..ساعت هفت بلند شم چه گهی بخورم وقتی مسیر اینجا تا شرکت فقط پونزده دقیقه است»

سهون چشم هاش رو چرخوند و از لبه ی تخت بلند شد و با لحن خودش تکرار کرد

:«عزیزم..اون چربی هایی که داره اطراف کمرت رو ضد ضربه و لطیف میکنه نیاز به ورزش داره تا از بین بره و تو این سه هفته ای که خونه ی من موندگار شدی ندیدم برای از بین بردنشون حرکتی بزنی»

:«خسته ام»

:«ساعت هفتِ»

ناله ای کرد و با حالی نزار،بلند شد و نشست
اول به شونه های پهن سهون و بعد،به دست هاش که تند تند مابین موهاش حرکت میکرند نگاه کرد و پرسید

:«جایی میری؟»

:«مصاحبه»

:«برای؟»

:«یه کارگاه ساخت اسباب بازی های چوبی و دست ساز»

:«میخوای براشون طرح بزنی؟»

:«اگه قبول کنند،براشون طرح کشتی و ماشین های بامزه ای میزنم»

سرش رو به معنی متوجه شدن تکون داد و تازه،متوجه موهای سهون شد و خواب از سرش پرید

:«موهاتو مشکی کردی!»

سهون بالاخره از آینه دل کند و با لبخند دندون نمایی سمتش چرخید

:«صبح بخیر!»

:«کِی رنگ کردی!»

:«وقتی تو خواب بودی..خوب شده؟»

از روی تخت بلند شد و سمت سهون رفت
روبروش ایستاد و به موهای جدیدش نگاه کرد و لبخند بزرگی زد

:«پوستت رو ده برابر سفید تر نشون میده..زیبا شدی»

سهون خندید و خم شد و از کنار میز کیفش رو برداشت و کج روی شونه اش انداخت
آخرین نگاه رو از آینه به خودش انداخت و دوباره به چانیول نگاه کرد

:«ممنونم»

:«یه حسی بهم میگه امروز کارت میگیره و استخدام میشی»

:«امیدوارم»

:«برات انرژی مثبت میفرستم»

سهون دوباره کوتاه خندید و به ساعتش نگاه کرد و قدم قدم عقب رفت

"How Long Is Forever?"Where stories live. Discover now