"مردم دو دستهاند. یک دسته از شدت غصه خودکشی میکنند یا از زیادیِ خشم یا از جنون و از اینجور چیزها. اینها به یک ضرب کارِ خود را تمام میکنند. فکر رنج را نمیکنند.
گروه دیگر با فکر و از روی منطق این کار را میکنند. اینها یک عمر فکر میکنند."***
«فلش بک»:
با دست های لرزونش سکه رو داخل مخزن تلفن انداخت و به حافظه اش فشار اورد تا شماره ای که دو سالی میشد نتونسته بود باهاش تماس بگیره رو به یاد بیاره.
هر وقت میترسید و استرس میگرفت،بدنش یخ میزد و در اون لحظه هم از این قاعده مثتثنی نبود.
رمقی برای فشار دادن دکمه های فلزی و سرد تلفن نداشت و همه چیز سخت بود
فکر کردن سخت بود
تماس گرفتن سخت بود
حرف زدن سخت بود
و امید به دستگیره ای شکسته،سخت بود.در اون لحظه ترس از پاسخگو نبودن اون شماره هم براش کم نبود و سهون،با بدن پونزده ساله اش داشت جون میداد.
تلفن حتی بوق نمیخورد و حاضر بود نصف عمرش رو بده تا فقط صدای بوق خوردن تلفن به گوشش برسه.
برف شدیدی میبارید و احتمال میداد بخاطر سنگینی کابل ها،تمام تلاشش به سیاهیِ محضی که ازش فرار کرده بود کشیده بشه.
زانو هاش میلرزیدن و سرمای انگشت های برهنه ی پاش،اجازه ی بیشتر ایستادن رو بهش نداد.
کف اتاقک کثیف و سرد تلفن نشست اما تلفن رو از گوشش فاصله نداد.
سکه ی دیگه ای نداشت و این یه طناب احمقانه بین خودش و امیدش بود.گریه میکرد،بلند.
با دو دستش تلفن رو به گوشش میفشرد.
از ته دلش به کسی که میپرستیدش التماس میکرد و همزمان به دونه های برفی که با شتاب زمینِ بی همه چیز رو مقصدشون گرفته بودند نگاه میکرد.چشماش رو محکم روی هم فشار داد تا باقی مونده ی رطوبتشون از بین بره و بادی که میوزید،بیشتر از این باعث یخ زدنشون نشه که بعد از صدای تق کوچیکی از پشت تلفن،اولین بوق به گوشش رسید.
زانوهاش رو بیشتر توی شکمش جمع کرد و صاف تر نشست.
نوک انگشتاش از شدت فشار به دور تلفن سفید شده بودند و سهون حتی نفس کشیدن هم فراموشش شده بود.بوق سوم بود که باز هم همون صدای تقِ کوتاه،به گوشش رسید و پشت بندش صدای مست اما آشنایی رو شنید
:«الو؟»بغضش دوباره بالا اومد و بزاقش رو قورت داد تا شکسته نشه
:«الو؟مزاحمی؟»
لباش شروع به لرزیدن کردند و نفسش مقطع شد
:«حرومزاده زنگ میزنی خفه خون بگیری؟قطع میکنم»
هق زد و لب های لرزونش رو باز کرد
:«قطع نکن»چند ثانیه ای سکوت شد و صدای کریس دوباره به گوشش رسید
:«تو...کی هستی؟»
YOU ARE READING
"How Long Is Forever?"
Fanfiction[Completed] :«تو میگی، همیشه چهقدره؟» :«الان مطمئنم چند ثانیه. یعنی، گاهی فقط چند ثانیه.» کاپل:چانهون. ژانر:انگست.