انگار که از سنگ ساخته شده ام
انگار که سنگ گور خود هستم.
هیچ روزنه ای برای تردید یا یقین، برای عشق یا نفرت، برای شهامت یا دلواپسی، به طور خاص یا کلی وجود ندارد.
فقط امیدی مبهم که ادامه دارد.***
:«منظورم این نیست..فقط این که،من الان حس میکنم وارونه شدم..چجوری وقتی وارونه ام پاهامو بذارم رو زمین؟»
:«نذار»
:«ها ها »
:«چرا وارونه ای؟»
:«خوشبختی حسِ خوبیه..خیلی جادوییه،وارونه ام کرده!»
:«چان..اگه تا آخر عمرت وارونه بمونی،همیشه قرارِ این سوال توی ذهنت باقی بمونه که چجوری وقتی وارونه ای میتونی پاهات رو بذاری روی زمین؟»
:«هممم»
:«از تاریکی می ترسی؟»
:«نه»
:«چرا اون شب..وقتی کنارم از خواب بیدار شدی،اون شکلی شدی؟»
چانیول قبل از این که جوابش رو بده با حس سوزش و گرم شدن یک باره ی گردنش هیسی کشید و تند گفت
:«حس میکنم یه چیزی داره نیشم میزنه سهون»
سهون سرش رو سمت پسر کنارش چرخوند و حشره ای که از روی گردنش به سمت یقه ی پیرهنش میرفت رو با دست گرفت و به گوشه ای پرت کرد و توضیح داد
:«یه چیزی تو مایه های سوسک بود»
ضمن خاروندن گردنش،جوابش رو داد
:«اون شب،از تاریکی نترسیدم..من فقط از سوپرایز شدن میترسم،نه اینکه بترسم..فکر کنم ازش بدم بیاد..اصلا نمیدونم حسم بهش چیه فقط میدونم که نمیتونم تحملش کنم»
سهون میدونست چانیول نمی بینه اما،به معنیِ متوجه شدن حرفش،سرش رو تکون داد.
حالا هیچ صدایی نمیومد.
علف های هرزه ی زیرشون هنوز رطوبت رو،از بین الیاف لباس هاشون عبور میدادند تا پوست بدنشون رو خنک و نم زده کنند.
هوا هنوز خنک بود..باد هنوز میوزید و موهای روی پیشونی هاشون رو تکون میداد.
آسمون در اون قسمت از شهر،انگار واضح تر از قبل شده بود.
اما تاریکی،نقطه ی قوت اونجا بود
همه چیز در آروم ترین حالت خودش بود.
گذر زمان حس نمیشد..ترددی وجود نداشت..ساعت و ثانیه شمار هم همینطور.کنار هم دیگه دراز کشیده بودند
سهون دمپایی هاش رو دراورده بود و کف پاهای برهنه اش رو روی علف ها گذاشته بود و دست هاش رو زیر سرش.
به آسمون تاریک زل زده بود و به هیچ چیز فکر نمیکرد
زندگی،در اون لحظه براش متوقف شده بود و اون،خالی از هر حسی برای ساختن حسی به اسم لذت،تلاش میکرد.چانیول اما،در بهترین حالتی که میتونست داشته باشه قرار داشت
رأس ساعت شیش بعد از ظهر،درحالی که از پله های خروجی ساختمان شرکت پایین می اومد و گره ی کرواتش رو شل میکرد،موبایلش رو در اورد و پیامکی که نیم ساعت قبلش از سهون اومده بود رو باز کرد
BINABASA MO ANG
"How Long Is Forever?"
Fanfiction[Completed] :«تو میگی، همیشه چهقدره؟» :«الان مطمئنم چند ثانیه. یعنی، گاهی فقط چند ثانیه.» کاپل:چانهون. ژانر:انگست.