زنجیر«3»

567 137 30
                                    

:«ببین منو،هیچ جا گاف نمیدی که من آدرسو دادم بهت،حواست باشه.»

بی‌حوصله بهش نگاه کرد
:«حواسم هست.»

:«لو بدی میگم خودت افتادی دنبالش!»

چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و سعی کرد مشتش رو توی جیب شلوارش باز کنه نه تو صورت مرد مقابلش
:«حواسم هست،حواسم هست،به هر چیزی که میپرستی قسم حواسم هست،بسه بده به من اونو»

پسر بعد از نگاه پر تردید دیگه ای که حواله‌ی چانیول کرد،بالاخره تصمیم گرفت فشار انگشت هاش رو از دور برگه ی کوچیک میونشون برداره.با صدای آرومی اضافه کرد
:«اوکی،این آدرسش،امیدوارم دردسر درست نکنی»

چانیول برگه رو گرفت و یک قدم عقب اومد.
پسر ضربه‌ای روی شونه ی چان زد و ازش دور شد و تنهاش گذاشت.
سردی کاشی هایی که با پیشونیش در تماس بودند باعث کمرنگ تر شدن سردردش میشد و همین که تصمیم گرفت نفس عمیقی بکشه دستی از پشت روی کتفش نشست و حواسش رو پرت کرد

:«خوبی پسر؟»

سمت چهره ی رنگ پریده ی الیو برگشت و با دیدنش،کلافه تر شد.کوتاه گفت
:«هوم.»

:«پس بکش اونور،میخوام وسایلمو بردارم.»

بدون حرف از جلوی کمدش کنار رفت.حوصله ی کل کل نداشت و خوشحال بود که این چند وقت اون هم زیاد تو دست و پاش نمیپیچه.

سوییشرتش رو از روی صندلی های وسط رختکن برداشت و تنش کرد.
هوای نسبتاً سرد پاییزی برای سرما خوردنش کافی بود و واقعا این رو نمیخواست.
انقدر کار برای انجام دادن داشت که اگه حتی یک روز رو هم بخاطر مریضی علاف میشد،باید یه هفته به جبرانش درجا میزد.

آدرسِ توی دستش رو مچاله کرد و به جیب سوییشرتش برگردوند.
پله های کلاب رو دو تا یکی پایین اومد و به محض برخورد هوای خنک و تمیز شب،مرتب تر شدن ضربان قلب و ریتم نفس هاش رو حس کرد.

زیپ لباسش رو بالا کشید و بعد از انداختن کلاهش روی سرش،دست هاش رو به جیب هاش سوق داد.
قدم های آرومش رو به سمت خونه اش برداشت و همزمان،به برنامه ی فرداش فکر کرد.
مرخصی گرفته بود و قصد داشت کمی خودش رو راست و ریست کنه.
میخواست صبح کمی بخوابه و بعدش ورزش کنه،شاید به کتابخونه ی مرکزی منطقه ی غربی بره و کتابی که جلدش به دلش بشینه رو برای خوندن امانت بگیره و برای چند ساعت هم که شده،حتی به اَدا،یه آدم نسبتاً کامل بنظر بیاد.

از بچگی تا تصمیم میگرفت کتاب بخونه نمیشد.
یا باید درس میخوند تا توی آزمون ورودی دانشگاه قبول بشه،یا اگه درسی نداشت انقدر خسته بود که بازم نمیشد.
اما این روزها که به گذر عمرش واضح تر نگاه میکرد،از انقدر سردرگم بودن خودش عصبی میشد.

تصمیم داشت بعد از کتابخونه به آدرسی که با بدبختی پیدا کرده بود هم سر بزنه و زنجیری که سه هفته ای میشد از گوشه ی آینه ی اتاقش آویزون شده بود و هر روز صبح و شب،موقع انجام دادن هرکاری حواسش رو پرت میکرد،به صاحبش برگردونه.
به هرحال بدش هم نمیومد پسری که چند ساعت رو پیشش نه چندان راحت سپری کرده بود و از قضا یه ذره زیادی موفق بنظر میومد رو،این بار به عنوان یه طراح صنعتی موفق ملاقات کنه.

"How Long Is Forever?"Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora