نمی بینم.

459 103 164
                                    

"من نمی‌توانم با مردم زندگی کنم؛ من به کلی از تمام بستگانم بیزار هستم، نه به این علت که بستگانم هستند، نه به این دلیل که بدجنس هستند، نه به این سبب که نسبت به آنها نظر خوبی ندارم، بلکه فقط به این دلیل که آنها مردمانی هستند که من در فاصله نزدیکی با آنها زندگی می‌کنم. درست به همین دلیل است که من نمی‌توانم زندگی مشترک را تحمل بکنم."

***

:«خوشمزست...»

خیره خیره نگاهش میکرد.
دستش نزدیک تر اومد و لبخندش بزرگتر شد

:«بگیر دیگه،بخور...اگه دوست نداشتی من دستامو میگیرم تو تُف کن توش!»

بالاخره نگاه خیره اش رو از روش برداشت و برای ساکت کردنش لیوان رو از دستش گرفت

:«باید تا تهش رو بخوری»

به محتویات داخل لیوان نگاه

:«چی هست؟»

:«شیر با عسل که با مغز های مختلف میکس شده»

با قاشقی که توی لیوان بود محتویاتش رو چپ و راست کرد

:«چرا این رنگیه؟»

:«چه رنگیه؟»

:«رنگ عن...چرا انقدر قهوه ایه؟»

منتظر جواب سرش رو بالا اورد و به قیافه ای که دیگه لبخند نداشت و بی حس به نظر میرسید نگاه کرد

:«به خاطر مغز های توش این رنگی شده.»

یه بار دیگه اون مایع غلیظ و بی ریخت رو به هم زد و به امید یه بوی خوب لیوان رو تا زیر بینیش بالا اورد
با حس کردن بوی گرمایِ شیر بلافاصله لیوان رو روی میز کنار تختش گذاشت

:«نمیخورم...ممنون.»

چان خم شد و لیوان رو برداشت و دوباره سمتش گرفت

:«بگیر،مسخره بازی در نیار برای تو درستش کردم»

:«نمیخورم چان...اصرار نکن.»

دوباره لیوان رو گرفت جلوی صورتش

:«لوس نباش سهون...این فقط رنگش بده وگرنه کلی مفیده برات»

دستش رو پس زد
:«نمیخوام و نمیخورم چرا متوجه نمیشی؟»

:«بخورش!»

بی حوصله نگاهش کرد و با دیدن اون نگاه مصمم نفسش رو بیرون داد و بدون اینکه جوابش رو بده کمی جابه جا شد و دراز کشید و پتو را تا روی سرش بالا اورد

:«سهون!»

:«اگه انقدر مفیده خودت بخور اون گُه رو چان.من ممنونم!»

همزمان با نشستن چانیول لبه ی تخت دوباره نفسش رو عمیق بیرون داد و چشم هاش رو برای جلوگیری از هر نوع کلنجاری محکم روی هم فشرد

"How Long Is Forever?"Where stories live. Discover now