"لندن، انگلستان سال 1870"
خانم بنت با خوش رویی رو به روی لورد جوانی که دوست داشت او را همسر یکی از شش دخترش صدا بزند به روی مبل سلطنتی نشست و گفت: خیلی مارو با اومدنتون به اینجا مفتخر کردید جناب لورد!
لورد جوان که از پنجره پذیرایی به داخل باغ عمارت آقای هاروسکی نگاه میکرد گفت: خیلی وقتتون رو نمیگیرم خانم؛ می دونید که مدت زیادی در شهر شما مهمان بودم و در تمام این مدت وقار و شخصیت دختران شما تنها چیزی بود که توجه من رو خیلی به خودش جلب کرد.
خانم بنت که قند در دلش آب شده بود ریز خندید و گفت: خوشحالم که این رو میشنوم!
پسر جوان در جواب زن لبخندی زد و ادامه داد: اگه اجازه بدید مایلم با یکی از دخترانتون ازدواج کنم!
خانم بنت سری تکان داد و گفت: آه...خواهش میکنم؛ کدوم یک از دخترانم توجهتون رو جلب کرده جناب لورد؟
لورد که تمام مدت به دو دختری که داخل باغ درحال قدم زدن بودند نگاه میکرد جواب داد: دختر کوچکتون! دوشیزه جوی بنت!
خانوم بنت که انتظار شنیدن اسم جوی را نداشت ابرویی بالا انداخت و با لبخندی کمرنگ جواب داد: ولی خواهر های بزرگتر جوی هنوز مجرد هستند! به علاوه جوی و آیرین دوقلو هستند...بنظرم ازدواج کردن یکی از اون ها تو این سن کم، و جدا شدنش از خانه امر زیاد مناسبی نیست! میدونید، جوی و آیرین خیلی به هم وابسته هستند...
لورد که انتظار شنیدن این حرف هارا داشت سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: بله درک می کنم...ولی، دوشیزه جوی تنها فرد موردعلاقه من برای ازدواج هستند.
-خب...ازدواج کردن کوچکترین فرزند با وجود مجرد بودن دیگر فرزندان زیاد امر خوش شگونی نیست...آیرین چند دقیقه از جوی بزرگتر و بسیار زیباتر هست. چرا آیرین رو انتخاب نمی کنید؟
لورد نگاهش رو از خانم بنت گرفت و به صورت آیرین که برخلاف جوی خندان بود و در مقابل نور سفید خورشید میدرخشید زل زد و جواب داد: شاید یه روزی ایشون عروسم بشن اما، اون روز خیلی دوره!
خانم بنت که حسابی از جواب لورد متعجب و سردرگم شده بود خود را مشغول نوشیدن چایی کرد؛
لورد که از ازدواجش با جوی مطمئن بود، فنجان کوچک سفید با نقش و نگار های طلایی را به لب هایش نزدیک کرد و در سکوت به چشمان سیاه جوی که غم خاصی درشون موج میزد خیره شد؛
ESTÁS LEYENDO
RED WOLF 4 (Second is not the First)
Fantasíaبخشش میتونه قشنگ باشه اما لذت بخش تر از دیدن زجر کشیدن کسی که زندگیتو تبدیل به جهنم کرده نیست! من تمام زندگیم سعی کردم آدم خوبی باشم! و حالا، تبدیل به آدم بدهی این داستان شدم... -فصل ٤ ردوولف📔 "دومی، اولی نیست"