جونگکوک روی تخته سنگ نشسته بود و ظرف خاکستر همسرشو محکم بغل گرفته بود و فکر میکرد. به این دو سالی که با جی اون گذرونده بود ، به چشمهای همسرش به تمام لحظاتی که گذشته بود و دیگه بر نمیگشت. فکرش به سمت چند روز پیش کشیده شد. چند روز پیش صاحب خوشگل ترین دختر دنیا شده بود. دختری که هم شکل همسر از دست رفتش بود. دختری که الان با ارزش ترین داراییاش بود. دختری که تضمین زندگیش مرگ همسر دوستداشتنیاش بود. مرگ مادر به ازای جون فرزندش. به خودش لعنت فرستاد، اگر بچه دار نمی شدند هیچ وقت مجبور نبود همسرشو از دست بده. ولی این اتفاق افتاده بود و جونگکوک هیچکاری نمیتونست بکنه جز اینکه از این به بعد تمام عشقشو به دختر کوچولوش بده. بعد از شنیدن حرف های همسرش تصمیم گرفته بود با تمام وجود مراقب دخترش باشه.
فلش بک
جی اون درحال که دختر کوچولوشو بغل کرده بود و اشک میریخت به برادر شوهرش نگاهی کرد و بغضشو خورد.
_جین اوپا....لطفا مراقب بچه ام باش ... کوکی خودش هنوز بچه است نمیتونه از پس یه نوزاد بربیاد...لطفا کمکش کن. به دخترم بگو مامانش کی بوده. بگو که خیلی دوستش داشتم. موقع بارداری براش چند تا نامه نوشتم لطفا هر تولدش یکی از اون نامه هارو براش بخون... لطفا با دخترم خوب باش. نذار جونگکوکی اذیت بشه.
جین که فقط گریه میکرد به جی اون قول داد که مثل بچه ی خودش از دختر برادرش مراقبت میکنه. جی اون با دیدن جونگکوک کنار در دخترشو به جین داد و ازش خواست تا اونا رو تنها بذاره. جین به همراه بچه از اتاق بیمارستان خارج شد و جونگکوک به سمت جی اون اومد و کنار تختش نشست.
جی اون لبخند تلخی زد و دست جونگکوک رو گرفت
_من متاسفم...واقعا متاسفم....ولی تو باید بهم قول بدی.
جونگکوک به چشم های جی اون خیره شده بود و اشک میریخت.
_باید بهم قول بدی دیگه بعد از من گریه نمیکنی...باشه؟
جونگکوک که اشکاش با سرعت بیشتری جاری میشدند چیزی نمیگفت فقط سرشو به چپ و راست تکون میداد.
_اما جونگکوکا تو باید قول بدی....قول بده عاشق دخترم باشی...قول میدی؟
جونگکوک دوباره سرشو تکون داد.
_اسمشو بذار جیمین...لطفا بهش بگو من عاشقش بودم...همینطور که عاشق تو هستم عاشق دخترم بودم. باشه؟
بغض جونگکوک شکست و صدای هق هقش بلند شد جی اون سریع همسرشو بغل گرفت و شروع به معذرت خواهی دوباره کرد.
*
جونگکوک از روی تخته سنگ بلند شد و به همراه ظرف خاکستر به سمت ماشینش رفت تا مراسم سوگواری همسرش رو خاتمه بده باید ظرف خاکستر رو به محفظه یاد بود جی اون بر میگردوند. از این به بعد اون تنها جایی بود که اون و دخترش میتونستند به دیدن جی اون برن.
توی راه جونگکوک یاد حرف همسرش بود.
(اسم دخترمونو بذار جیمین...)
**
۶ سال بعد
جیمین روی تختش نشسته بود و با مداد شمعی هاش نقاشی میکشید و با مونی توله سگش حرف میزد.
_میدونی مونی....موچی (کیک برنجی) خیلی خوشمزه است....از اونا که توش توت فرنگی داره از همه بهتره...من الان دارم همون موچی رو میکشم ببین...
جیمین نگاهشو بین نقاشی و سگش چرخوند. نقاشیش رو به اتمام بود کنار نقاشی با یه خودکار نوشت :موچی دسپتختِ جئون جیمین. از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه دوید.
_عمو جونی.....عمو....
وقتی تو آشپزخونه اثری از عمو نامجونش پیدا نکرد به سمت اتاق خواب مشترک عموهاش دوید.
_عمو جونی...کجایی؟
نامجون در خونه رو باز کرد و به همراه جین با وسایلی که جین خریده بود وارد خونه شدند. نامجون که صدای جیمینو شنیده بود صداش زد.
_جیمینا....بیا تو آشپزخونه...
جیمین به یه بار دیگه سمت آشپز خونه دوید و با دیدن جین از خوشحال جیغ کشید.
_عمو جین....کارتون تموم شد؟!؟....آپا کو؟....نیومده؟
جین وسایل رو زمین گذاشت و جیمینو بغل کرد.
_سلام عزیزم....آپا یکم کار داشت دیر تر میاد خونه.....تقریبا ساعت ۷ میاد تا تو رو ببره بیرون. یکم صبر کن تا برات شام درست کنم...بعد آپا میاد باشه؟
چشمهای جیمین برق زد و با سر تائید کرد و خودشو به نامجون رسوند که داشت خرید ها رو جا به جا میکرد.
_عمو جونی...نقاشی کشیدم...تازه کنارشم یه چیزی نوشتم. ببین.
جیمین کنار پای نامجون بالا پایین میپرید تا نامجون خم شد و جیمین رو بلند کرد و اونو روی میز وسط آشپزخونه نشوند.
_ببینم...
نامجون نقاشی رو نگاه کرد و گفت:
_وای...این نقاشیه؟...موچی واقعی نیست؟!؟...وای وای انگار که خیلی خوشمزس..... کنارشم نوشته دسپ تُخت جئون جیمین....
جیمین به نقاشی نگاه کرد و اعتراض کرد
_نه خیر نوشته دستپخت....یعنی من پختم...
نامجون خنده ای کرد و به نوشته های رو نقاشی اشاره کرد.
_ببین جیمینا تو دوباره پ و ت رو جا به جا نوشتی. برو دفتر مشقتو بیار برات توضیح بدم.
جیمین متفکر به نامجون نگاه میکرد . نامجون گذاشتش زمین تا به اتاقش برگرده.
جین به نامجون با خشم نگاه میکرد.
_اون بچه امروز تولد شیش سالگیشه. بچه های عادی یاد گرفتن خوندن و نوشتن رو از سن هفت سالگی تازه شروع میکنن...اونوقت تو به جیمین تو سن چهار سالگی الفبای کره ای و انگلیسی رو یاد دادی الان ازش میخوای بی عیب و نقص باشه.
نامجون خودشو به جین رسوند و صورتشو با دستاش قاب گرفت.
_جینا....عزیزم...جیمین بچه ی عادی نیست...اون فوق العاده باهوشه....نگرانش نباش...
بوسه ای روی لب های جین زد و ازش جدا شد.
ساعت شش و نیم بود و جیمین و نامجون مشکل حرف های الفبا رو حل کرده بودند و داشتند با هم کارتون میدیدند و جین داشت شام آماده میکرد.
جیمین سرشو روی پای نامجون گذاشته بود و به فیلم توجهی نمیکرد.
_عمو نامجون؟
نامجون در حالی که دستشو تو موهای جیمین میکشید نگاهشو از فیلم گرفت و به جیمین لبخند زد
_بله عزیزم؟
_میشه نامه مامانمو الان بخونم؟...به عموجین بگو نامه رو بهم بده....لطفا
نامجون جیمین رو بلند کرد و بغل گرفت
_تو که میدونی اونا کادوی تولدتن....و عموجین تا تولدت نشه اونا رو بهت نمیده...تو باید تا فردا صبح صبر کنی.
جیمین اخمی کرد و لبشو به نشونه ی اعتراض آویزون کرد.
_ولی الان خودم میتونم بخونمش...اصلا قهرم
نامجون موهاشو بوسید و قلقلکش داد.
_ جیمینی...قهر نباش....الاناست که بابات برسه...
جیمین به ساعت رو دیوار نگاه کرد. برخلاف الفبا جیمین هیچی از ساعت نمیدونست پس سرشو خم کرد و رو به نامجون پرسید.
_ساعت چنده؟
نامجون ساعت رو نگاه کرد و گفت
_چند دقیقه دیگه هفته...ببین
جیمین مچ نامجونو تو دستاش گرفت و به ساعتش خیره شد..ساعتو کنار گوشش گذاشت و به صداش گوش کرد.
داشت کم کم خوابش میبرد که صدای ماشین جونگکوک رو از تو پارک شنید. دست نامجون رو رها کرد و به سمت در دوید.
_آپا...
جونگکوک به محض باز کردن در جیمینو بغل گرفت و گونشو بوسید.
_سلام دخترم...بزن قدش...
جیمین و باباش به روش خودشون سلام کردند. اول دست راستشون رو بالا آوردند و زدند قدش ، بعد هم با دست چپ. درآخر هم جونگکوک لپ جیمینو کشید و هردو باهم زدند زیر خنده. به سمت آشپزخونه رفتن تا شام بخورند و جونگکوک به هیونگ هاش سلام کرد.
_آپا...... بعد از شام میریم بیرون؟
جونگکوک هممممی گفت و به پر کردن لپاش با دستپخت برادرش ادامه داد.
_میشه بریم فروشگاه؟!....من میخوام خرید کنم.
جونگکوک موافقت کرد و به جیمین غذا داد. جین نگاهی به جونگکوک انداخت و پرسید
_وضعیت کمپانی چطوره؟
جونگکوک لقمشو فرو داد و آهی کشید
_سهامدارا مدام ساز مخالف میزن....مدام میپرسن چرا من به جات تو کمپانی کار میکنم....بهم میگن باید از اول شروع کنی نه که بیای تو کمپانی و به عنوان مدیر مشغول شی....پشت سرم میگن چون درسی که خوندم ربطی به مدیریت نداره به هیچ دردی نمیخورم...
جین هوفی کشید و جواب داد
_چه غلطا ....اینا چشم دیدنتو ندارند....من با کمک دوستم کمپانی رو سروسامون دادم و تازه دوستم چند سال موسیقی میخونده...و کمپانی ما فقط هفت ساله که از ورشکستگی در اومده...اینا همه تقصیر اون مدیر اوه فلان فلان شدس...فردا به حسابش میرسم...
جونگکوک سری تکون داد و ادامه ی غذاشو خورد.
بعد از شام جیمین و جونگکوک به مرکز شهر رفتن تا خرید کنند. جیمین همیشه برای تولدش یه عالمه هدیه دریافت میکرد. درسته که تولدشو با آپا و عموهاش جشن میگرفت اما همه براش کادو می فرستادند. جیمین امسال تصمیم گرفته بود تا برای اعضای خانواده هدیه بگیره. به کمک جونگکوک برای جین یه ماهیتابه ی کوچولو با یه پیش بند قشنگ خریدن که روش نوشته بود بهترین آشپز دنیا. برای نامجون یه دفتر قشنگ و جفت دمپایی راحتی خریدند که با هر بار قدم برداشتن لامپ هاش روشن میشد و تا شعاع یه متری اطرافو روشن میکرد. البته جیمین قصد داشت وقتی رسید خونه دفترو تزیین کنه. نوبت به جونگکوک رسیده بود و جیمین مجبورش کرد تا به غرفه ی سبزیجات بره تا هدیه ی جیمین سورپرایز باشه. جیمن یه لیوان سرامیکی که روش یه قلب بزرگ داشت رو انتخاب کرد و سبد خرید هل داد که به سمت غرفه سبزیجات بره که دید جونگکوک داره به سمتش میاد.
_جیمینی....وقت تمومه...الان ساعت دهه و تو باید تا نیم ساعت دیگه تو تختخواب باشی...بدو..
جیمین و جونگکوک بعد از حساب کردن خریدهاشون به خونه رفتند.
جیمین با اینکه قصد خوابیدن نداشت میدونست لجبازی بیفایده است پس بعد از جا دادن خریداش تو کمد رضایت داد و خوابید.
صبح که از خواب پاشد ساعت دیجیتال اتاقش ۷:۲۱ دقیقه بود. باباش و عموجین سرکار بودند و نامجون احتمالا خواب بود چون اون همیشه ساعت ۹ به سراغ جیمین میومد تا از خواب بیدارش کنه پس خیلی زود خرید هاشو از توی کمد بیرون آورد و مشغول تزئین و کادو کردنشون شد. روی لیوانی که برای آپاش خریده بود اسم خودش و اسم باباش رو نوشت درست کنار قلب بزرگی که دو طرف لیوان قرار داشت.اسم خودش جز اولین کلماتی بود که نامجون بهش یاد داده بود و اسم جونگکوک رو هم بار ها روی کارت کمپانی دیده بود به لیوان نگاهی انداخت و خودشو تحسین کرد.
지민❤️정국❤️
سریع لیوانو تو جعبه اش گذاشت و کادو کرد هدیه ها رو برداشت و به پذیرایی رفت. ساعت پذیرایی عقربه داشت و خوندنش راحت نبود پس به اتاق نامجون رفت. نامجون در حال شونه زدن موهاش بود
_اوه.....جیمینا....کی بیدار شدی؟
جیمین بالا پایین پرید و به نامجون گفت
_عمو نامجون...الان میشه نامه مامانمو بخونم...
نامجون به لپای آویزون و لب بیرون اومده جیمین نگاه کرد و دلش نیومد بهش نه بگه.... نامجون جیمینو روی تخت وسط اتاق نشوند. به سمت پاتختی رفت پاکت نامه ای که روش عدد شش به چشم میخورد رو برداشت و سمت جیمین گرفت.
_بیا....بگیر...من میرم تو آشپزخونه....اگه نتونستی بخونیش خبرم کن...
جیمین نامه رو گرفت و نامجون بعد از دستی که به موهاش کشید از اتاق بیرون رفت.
جیمین نامه رو تو دستاش گرفته بود و به دقت نگاهش میکرد.
روی نامه نوشته بود.
{برای جیمینی عزیزم ...از طرف مامانت}
جیمین سریع نامه رو باز کرد و آروم آروم شروع کرد به خوندن:
جیمینی عزیزم....سلام...الان که جین اوپا داره این نامه رو برات میخونه تو شش سالته و یه دختر بزرگ شدی.
مطمئنم دقیقا شکل باباتی....باباتم هنوز بدون اینکه لباسشو عوض کنه خوابش میبره؟
جیمین که خودش درحال خوندن نامه مادرش بود با ذوق تایید کرد.
نامه رو ادامه داد:
اوما میخواد برات داستان تعریف کنه....داستان من و بابات......و جیمین....
YOU ARE READING
forever you
Romance_عمو جین....پارک جیمین کیه؟! جین نگاهی به جونگکوک انداخت. _پارک جیمین ؟!؟ منظورت دوست دانشگاه باباته؟! اون یه پسر خوشگل ریزه میزس. البته الان چند ساله ازش بی خبرم.. جیمین نگاهی به پدرش انداخت. _آپا...تو یه دوست داشتی که اسمش جیمین بوده؟!....پسر بوده...