16

2.2K 405 5
                                    

بعد از اینکه وارد کافی شاپ شدند و سفارش هاشو تحویل گرفتند نامجون جیمین رو کنار خودش نشوند تا دوست های قدیمی با هم دیگه صحبت کنند. جیمین و جونگکوک در سکوت نشسته بودند که جیمین سکوت رو شکست.
_به خاطر نونا متاسفم...
جونگکوک نگاهی بهش انداخت و سرشو تکون داد.
جیمین دوباره پرسید.
_دوباره ازدواج نکردی؟!
جونگکوک سرشو تکون داد و لبخند تلخی زد.
_نه ...به نظرم بعضی چیز ها فقط یه بار اتفاق میافته. ازدواج...عشق....دوستی...
جیمین که خاطرات گذشته بهش حمله کرده بود آهی کشید.
_حق با توعه.
جونگکوک که کنجکاو شده بود پرسید
_تو چطور؟
جیمین نگاهشو به چشمهای جونگکوک دوخت.
_به نظر منم آدم یه بار عاشق میشه.
نامجون که حرکات زوج روبه روشو زیر نظر داشت رو به جیمین کوچولو اروم گفت.
_بابات به درد نقشمون نمیخوره باید مجبورش کنیم باز هم جیمین رو ملاقات کنه.
جیمین با سر تایید کرد. با ذوق پرسید
_اوپا...آپا ی من  با شما دوست بوده؟!؟
جیمین تایید کرد.
_پس چرا من تا حالا ندیده بودم بیای پیش آپا؟
_خوب....من.....من...
_من جیمینی رو گم کرده بودم.
همه به جونگکوک خیره شدند. اعتراض جیمین کوچولو بلند شد.
_آپاااا ؟؟؟؟ چطور تونستی؟ جیمین اوپا خیلی خوشگله.....من که خیلی دوسش دارم...مطمئنم عمو جونی هم دوسش داره...تازه اگه به عمو جین نشونش بدیم...
جیمین پرید وسط حرف هاش
_جین هیونگ؟!؟؟....وای چقدر دلم براش تنگ شده...
جیمین باز هم ذوق کرد.
_اوپا عمو جین رو میشناسی؟!؟
جیمین هم با ذوق جواب داد.
_البته ....کیمچی های اون فوق العادست...هیونگ همیشه برام کیمچی درست میکرد...
نامجون فکری به ذهنش رسید.
_به نظرم بهتره یه بار شام مهمونت کنیم تا هم سوکجین رو ببینی هم کیمچی هاشو دوباره امتحان کنی. چطوره؟!
_خیلی خوبه...نامجون شی....حتما میام.
_منو هیونگ صدا کن.
_باشه هیونگ...
جیمین که بستنیشو تموم کرده بود گفت.
_اوپا....آپا رو هم هیونگ صدا بزن...
جونگکوک که خجالت کشیده بود گفت
_جیمین...این حرف رو نزن...جیمینی از من بزرگتره.
جیمین جیغ کشید
_نه نیست....اون جوونه...اوپا ی منه...آپا و عمو جین پیر شدند.
جونگکوک که شوکه شده بود به جیمین اخطار داد.
_جئون جیمین...این حرفا چیه میزنی؟
_آپا همیشه میگه عمو جین پیره...عمو جین هیونگ آپاست....پس آپا هم پیره
نامجون و جیمین زدند زیر خنده و جونگکوک کتشو پوشید و غر زد.
_اصلا خنده دار نیست...محض اطلاع همگی...جیمین دوسال از من بزرگتره.
و همه دوباره‌ خندیدند. نامجون نیشخندی زد و گفت
_اینا همش حقته...چقدر سوکجینو اذییت کردی...
بعد از اون از همدیگه خداحافظی کردند و بعد از گرفتن شماره همدیگه از کافی شاپ خارج شدند.
بعد از قرار کافی شاپ جیمین به خونه برگشت. به محض ورودش با تهیونگی که عینکش روی موهاش بود و به لپتاپش خیره شد مواجه شد.
_سلام ته...
تهیونگ سرشو بالا آورد و آه کشید
_جیمینی...خوب شد اومدی....میشه رشد درصد فروش رو حساب کنی؟! مدیر نام رفته مرخصی...منم وقت ندارم....بیا اینجا...
جیمین آهی کشید و به سمت تهیونگ رفت. کنار تهیونگ نشست و لپتاپشو گرفت و گذاشتش رو میز. نگاهی به تهیونگ انداخت و عینکش رو هم گذاشت روی میز و تهیونگ رو در آغوش گرفت.
_بسه دیگه....انقدر کار نکن....وقتی اینطوری میبینمت گریه ام میگیره..
تهیونگ نفس عمیقی کشید و خودش رو تو بغل جیمین رها کرد.
_وقتی نمیای شرکت کارهام کند پیش میرن...
_من از اون شرکت متنفرم...
_ولی من یه منشی خوب میخوام پس تحمل کن...راستی چقدر دیر اومدی...
جیمین آهی طولانی کشید.
_امروز عشق اولم رو دیدم...
تهیونگ جیغ کشید.
_چی؟!؟
_درست شنیدی...عشق اولم.....حالم خیلی بده...
تهیونگ صورت جیمین رو تو دستهاش گرفت و پیشونیشو بوسید.
_باهاش حرف زدی؟!...
_آره...کاش نمی دیدمش...تو تمام سالها فکر میکردم خیلی خوشحال و خوشبخته ولی اون اصلا خوشحال نبوده. همسرشو از دست داده و مجبور شده دخترشو تنها بزرگ کنه. اینکه اون خوشحال نبوده....اینکه که تنها بوده....اینکه نتونسته با عشق زندگیش..........اون باید باهاش میموند....نونا قول داد که کوکی رو خوشحال میکنه...من ترکش کردم که زندگیش بهتر بشه....نه اینکه تنهاتر از قبل بشه...اون قول داده بود......ته ته ...اون قول داده بود....من ....من...
تهیونگ جیمینی که هق هق میکرد رو محکم تر به خودش فشار داد.
_باشه جیمین....آروم باش عزیزم...چیزی نیست....
جیمین به گریه کردن ادامه داد و تهیونگ به نوازش کردنش. بعد از چند دقیقه ساکت شد و فقط سکسکه میکرد و بعد از چند دقیقه آروم شد و نفس هاش منظم شد. تهیونگ کمی صبر کرد تا جیمین خوابش ببره. بعد به اتاق خواب بردش و لباساشو عوض کرد.
_جیمینی عزیزم....ته ته مراقبته...حتی اگه عشق اولت رو نداشته باشی...حتی اگه ترکم کنی...من هیچ جا نمیرم...
بوسه ای روی موهای جیمین گذاشت و کنارش خوابید.
صبح روز بعد جیمین توی بغل تهیونگ خوابیده بود که با صدای گوشیش از خواب بیدار شد. تهیونگ رو از خودش جدا کرد و به حمام رفت. بعد از حمام و بیدار کردن تهیونگ به آشپزخونه رفت و پشت میز از قبل آماده شده نشست. گوشی و چک کرد. جونگکوک بهش پیام داده بود.
*صبح بخیر جیمین شی....خواستم بگم قرار شاممون رو که یادت نرفته.؟!!!*
جیمین لیوان آبمیوه ای که دستش بود رو انداخت...
جیمین شی....چرا جونگکوک داشت اینطوری خطابش میکرد؟!؟. شاید به خاطر فاصله ی چند ساله ای که بین رابطشون افتاده بود ...چه سرد.....جوابی نداد . گوشیش رو کنار گذاشت و به تهیونگ متعجبی که با موی خیس به تکه های لیوان روی زمین خیره شده بود نگاه کرد.
_از دستم افتاد....
تهیونگ سری تکون داد و با احتیاط رو به روی جیمین نشست.
_دیشب گفتی اونو دیدی ولی نگفتی چطوری....
_نگفتم!!؟.... خب دخترش یکی از هنرجو های هوپورلده....
_آهان گفتی هوپورلد....یه چند وقت کمتر برو اونجا...بزار مادرت ببینه برای شرکت تلاش میکنی تا شرکت رو سریع به نامت بزنه....خوب؟!؟
_ای بابا......چند وقت؟!!
_یه ماه....
_ نه
_دو هفته
_نه
_یه هفته...
_یه هفته نرم سر کار؟؟!!!
_جیمینی....یه ماه فقط کلاس های خودتو برو....تمریناتو کنسل کن....مامانت باید قانع بشه...
_مامانم......قبوله....پس امروز باهم ناهار میخوریم....باید به هوسوک هیونگ خبر بدم...
جیمین که صبحونشو تموم کرده بود از جاش بلند شد و به سمت در رفت تا کیفشو بر داره

فردای اون روز جیمین باید به کلاس میرفت. بچه ها منتظرش بودند. وقتی بعد از ظهر وارد کلاس شد با جیمین کوچولویی که بالا پایین میپرید مواجه شد.
_سلام جیمین...
_سلام اوپا....من خیلی خوشحالم...
_اوه.....چرا..چیزی شده؟!
_آره....از این به بعد با آپا میام کلاس....
_واقعا؟!؟....نامجون هیونگ چی؟!؟
_عمو جونی ...قبلا تو لابی کتاباشو مینوشت ولی الان برای کتاب جدیدش میره ‌پیش ناشر..ولی کاراش زیادن....آپا به جاش میاد‌
جیمین ناخودآگاه لبخند زد. جونگکوک امروز میومد....عشق اولش.....سریع به خودش اومد و اخم کرد. باید فکر این عشق مسخره رو از سرش بیرون میکرد.
بعد از اینکه کلاس تموم شد جیمین در حال یاد دادن حرکات پا به هیوسنگ بود که جونگکوک وارد استدیو شد. جونگکوک با شگفتی به جیمین نگاه میکرد. انعطاف پذیری بدن جیمین هنوز هم فوق العاده بود.  عضلات پا و رونش با هر حرکت تکون میخوردن و باسن جیمین با هر حرکت میلرزید. جونگکوک متوجه نبود خیره شده. محو حرکات جیمین شده بود. قبلا هم همین قدر خوب به نظر میرسید؟! چرا حس میکرد میخواد عضلات جیمین رو لمس کنه؟!؟ چرا دوست داشت لباس جیمین نباشه تا بتونه بهتر تماشا کنه؟!؟
با قطع شدن صدای موسیقی جونگکوک به خودش اومد. و به سمت جیمین رفت.
_جیمین شی....
جیمین با شنیدن صدای جونگکوک از جا پرید.
_اوه سلام کوکی....
جیمین کوچولو بالا پرید.
_کوکی؟!؟ اپا کوکیه؟!؟
جیمین خندید.
_آره ...اسم مستعارشه  ولی نمیدونم چرا اسم من براش عوض شده...فکر کنم دیگه دوست های قدیمی نیستیم
جونگکوک نگاهی به جیمین انداخت.
_نه هیونگ...اینطوری نیست...من باید باهات با احترام رفتار کنم.....به خاطر حرفهام ناراحت نشو...تو هنوزم بهترین دوست منی جیمینی هیونگ...
جیمین لبخند زد.
_اوه....که اینطور....
جونگکوک که لباسای جیمین کوچولو دستش بود رو به جیمین گفت
_جیمینی هیونگ...باهامون میای پارک؟! من قراره جیمین رو ببرم پارک...
جیمین نگاهی به دختر کوچولو انداخت و لبخند زد.
_باشه....هرچی شما دو تا بگین....مینی باهاتون میاد...
جیمین نگاهی با تعجب به جیمین انداخت.
_مینی؟! ...اوپا اسم مستعارت مینیه؟!
جیمین خندید
_نه....همینطوری گفتم....اسم مستعارم موچی و یا کیک برنجیه....ولی یه دوستی دارم که... بعضی وقتا مینی صدام میزنه...به نظرم تو میتونی جیمینی رو امتحان کنی...مامان و بابات اینطوری صدام میزدن
جیمین نگاهی به پدرش انداخت.
_جیمینی اوپا....باهامون میای پارک.....میتونیم کیک برنجی بخریم.؟...موچی توتفرنگی عالیه....
جیمین خندید و تائید کرد و اونا از استدیو خارج شدند.
بعد از چند ساعت وقت گذرون جیمین به خونه برگشت

forever you Where stories live. Discover now