25

2.2K 317 2
                                    

فردای اون روز جیمین به همراه تهیونگ به شرکت رفت تا دوباره با مادرش ملاقات داشته باشه. مامان جیمین تو دفتر تهیونگ نشسته بود. جیمین وارد شد و رو به روی مامانش نشست.
_صبح بخیر....من خواستم هم دیگه رو ببینیم تا یه چیزهایی رو مشخص کنم.
خانم کیم سرشو تکون داد.
_میشنوم..
جیمین گلوشو صاف کرد.
_من نامه استعفای خودم رو نوشتم. دیگه نمیخوام تو شرکت کار کنم. میخوام کاری که دوست دارمو انجام بدم. سهامتونو نمیخوام. و تا آخر هفته هم منو تهیونگ طلاق میگیریم.
_ولی جیمین.... تو نمیتونی...اونوقت کمپانی..
جیمین لبخند عصبی زد.
_کمپانی اصلا برام اهمیت نداره شما میتونی سهامتو بدی به تهیونگ... اون برات سود اور تر و بهتره.
خانم کیم اهی کشید.
_من دارم سهامو میدم به تو چون حقته...چون اینطوری میتونی منو ببخشی...من مقصر مرگ....
_بابا به خاطر فشار عصبی از پیشمون رفت. ولی تقصیر تو نیست اوما....من باید از تو متنفر باشم چون هیچوقت مادر من نبودی...اینکه همسر خوبی بودی یا نبودی به من ربطی نداره. من سعی میکنم ببخشمت...ولی سهامتو لازم ندارم. اصلا هم لازم نیست نقش مادر رو برام بازی کنی...برگرد پیش جیهیون. اون هنوز بچه است. به مادرش نیاز داره.
خانم کیم با صورت اشکی به جیمین نگاه کرد و بعد از خارج شدن جیمین از اتاق برگه های انتقال سهام رو امضا کرد. با وارد شدن تهیونگ برگه ها رو به تهیونگ داد.
_بعد از امضای جیمین همه چی میرسه به خودش...من برمیگردم امریکا....مواظب جیمین باش...
تهیونگ به خانم کیم احترام گذاشت.
جیمین دوباره برای ناهار تنها بود. کتش رو برداشت و به طبقه ی پایین رفت تا ناهار بخوره که با جونگکوک رو به رو شد.
_سلام...جیمینی... میای بریم ناهار بخوریم؟!
_سلام...باشه...چی میخوری؟!
جونگکوک دست جیمین رو گرفت. و سرشو انداخت پایین.
_اینجا نه....به عنوان قرار باید بریم یه جای خاص..
جیمین به سرفه افتاد.
_چی؟!؟ قرار.....اوه....چیزه....من...
جونگکوک سرشو اورد بالا.
_چی شده؟! دوست نداری با هم قرار بزاریم؟!!....هیونگ من واقعا دوستت دارم...میخوام باهم ازدواج کنیم ولی الان زوده پس بیا بریم سر قرار ....تو هم منو دوست داری ....بیا
جیمین که از خجالت قرمز شده بود دستشو گذاشت رو صورتش. چه بلایی سر جونگکوک اومده بود.
_چه حرفهایی میزنی.....ولی باشه قبوله....بریم
جیمین و جونگکوک به یکی از رستوران های شیک کنار کمپانی رفتند. بعد از خوردن غذا دوباره سوار ماشین جونگکوک شدند تا برن خونه. وقتی به خونه ی جیمین رسیدند جونگکوک دست جیمین رو گرفت.
_جیمین..... من تا حالا با هیچ پسری نبودم و هیچ احساسی به پسرها نداشتم. بعد از جیاون به هیچ کس همچین احساسی نداشتم....ولی تو فرق داری..احساسم به تو خیلی قویه. دلم میخواد همیشه بغلت کنم و مواظبت باشم..دلم میخواد همیشه پیشم باشی..من واقعا عاشقتم...لطفا دوست پسرم باش...قول میدم کنارت بمونم...
جیمین به چشمهای جونگکوک خیره بود. باورش سخت بود ولی عشق اولش ازش خواست تا باهم قرار بزارن.
_جونگکوکا.... من خب یه پسرم...رابطه ی دوتا پسر با رابطه ای که تو با نونا داشتی فرق داره...من مطمئن نیستم‌.....
جونگکوک حرفشو قطع کرد.
_تو میتونی یادم بدی....من تورو خیلی دوست دارم...هیونگ تو بهترین دوستم بودی و هستی...قبوله؟!
_من هنوز به طور قانونی همسر تهیونگ هستم....یه مدت طول میکشه تا از هم جدا بشیم...تو با قرار گذاشتن با یه مرد متاهل مشکلی نداری؟!؟
_قلبت که مال تهیونگ نیست...هست؟!
جیمین دست جونگکوک رو فشار داد تا ارومش کنه.
_ من تهیونگ رو دوست دارم ولی دوست داشتن ما دوتا رمانتیک نیست...اون یه جورایی تنها خانواده ایه که دارم... تا آخر هفته کارهای طلاقو انجام میدم....ولی من ....چیزه....
جونگکوک لبخد زد دست ازادش رو گذاشت رو صورت جیمین و صورتهاشونو بهم نزدیک کرد و خیلی اروم جیمین رو بوسید. بعد از اینکه از هم جدا شدند. جونگکوک پیشونیشو به پیشونی جیمین چسبوند.
_تو دیوونه ام میکنی....من برات صبر میکنم...شب بخیر....فردا میبینمت هیونگ....

**
جیمین و تهیونگ به سرعت کارهای طلاق رو انجام دادند. جیمین از کمپانی استئفا داد و قرار شد فقط سهام دار ویکتوری باشه. بعد از دو هفته جیمین در حال جمع کردن وسایلش تو کمپانی بود که تهیونگ اومد بالای سرش.
_باید بهم وکالت بدی تا مجبور نباشی برای شرکت تصمیم بگیری. سود شرکت هر ماه به حسابی که باهاش حقوق میگرفتی ریخته میشه.
_من به اون سود نیاز ندارم.
_ولی مال خودته....و من میریزم به حسابت..در ضمن درسته که من و تو جدا شدیم ولی تو حق نداری ترکم کنی...حتی اگه با جونگکوک قرار بزاری نمیتونی ترکم کنی....تو بهترین و شاید تنها ترین دوستی هستی که دارم....لطفا ترکم نکن..
جیمین تهیونگ رو بغل کرد و سرشو روی شونش گذاشت.
_ته ته تو فقط دوست من نیستی...تو تنها خانواده ای هستی که من دارم...من هیچوقت ترکت نمیکنم. حتی اگه با یکی دیگه باشم تو همیشه باید کنارم باشی.
جیمین بعد از جمع کردن وسایلش به استودیوی هوپورلد رفت. به محض ورودش هوسوک بغلش کرد و موهاشو بهم ریخت.
_جیمینی عزیزم....چطوری؟! همسرت چطوره؟!؟
جیمین خودشو از بغل هوسوک کشید بیرون.
_هیونگ....بهت گفته بودم که منو تهیونگ جدا شدیم...
_اوه راست میگی....خب....به پیشنهادم فکر کردی؟!
جیمین سرشو تکون داد.
_مطمئنی قبولم میکنن؟!؟برای اجرا توی سالن به اون بزرگی منو میخوان؟ من هیچ مدرک دانشگاهی ندارم..
_گفتم که مدیر تئاتر فنسی به رقصی که تو مدرسه میخوندی علاقه داره. یه نمایش باله و یه نمایش رقص معاصر میخواد شروع کنه. نقش اصلی نمایش یه پسره تقریبا بیست و خورده ای ساله است. و من تو رو پیشنهاد دادم و تو حتما قبول میشی. تازه نمایش سه روز در هفته اجرا میشه و صبح ها تمرین میکنن.
جیمین لبخند زد.
_این عالیه....من میتونم کلاس بچه ها رو ادامه بدم. هیونگ...این خیلی خوبه پس من میرم به سالن اونا تا اودیشن بدم...
گوشیش رو داد به هوسوک تا ادرس رو براش وارد کنه.
***
جیمین بعد از اودیشن با صورت خندان کارگردان مواجه شده بود و با ذوق برنامه ی تمرین و ساعت هارو پرسیده بود و بعد سمت خونه راه افتاده بود  که با صدای تلفنش تو پارکینگ متوقف شد.
_سلام کوکی؟!؟....خوبی؟!؟....من؟! .... من عالیم....میخوای بریم بیرون.. فردا چطوره؟!؟ الان کجایی؟! باشه رسیدم خونه تماس میگیرم...میخوام یه خبر خوب به جیمین کوچولو بدم...باشه....
جیمین به خونه رفت و وقتی وارد خونه شد با تهیونگ که در حال جمع کردن لباساش بود مواجه شد.
_سلام....ته ته....باورت نمیشه....من قراره نقش اصلی نمایش باشم.
جیمین خودشو به تهیونگ و تختشون رسوند و خودشو تو بغل تهیونگ انداخت.
_بالاخره هوسوک هیونگ کار خودشو کرد....تبریک میگم....بیا کمک کن لباس ها رو جمع کنم....باید برم سفر کاری...تا دو سه روز بر نمیگردم...میرم ججو....با یونگی هیونگ میرم...با یه شرکت امریکایی میخواد قرار داد ببنده.
جیمین به سمت کمد رفت و لباس های تهیونگ رو جمع کرد.
_برای جلسه اینا رو بپوش...الکل نخور....با یونگی هیونگ هم مهربون باش...
_باشه....بیا بخوابیم...
_تو بخواب من باید به کوکی زنگ بزنم الان میام .
و از اتاق خارج شد.
بعد از یه تماس یکساعته با جونگکوک، جیمین به اتاق خواب برگشت و با تهیونگ که خواب بود مواجه شد. به صورت خواب تهیونگ خیره شد و اروم گفت
_باید با تو چکار کنم؟! بدون تو نمیتونم زندگی کنم و دلم میخواد همیشه پیش کوکی باشم....مهمتر از اون ....تو به جز من کسی رو نداری....
کنار تهیونگ دراز کشید و موهاشو نوازش کرد.
_ته ته ی عزیزم....همیشه پیشم بمون...
تهیونگ تو خواب ناله کرد.
_جیمینی....
جیمین بغلش کرد و موهاشو بوسید و بعد سعی کرد بخوابه.
*
فردا صبح جیمین با صدای تهیونگ از خواب بیدار شد.
_جیمینی.... من باید یه کم دیگه راه بیافتم...بیا قبلش صبحونه بخوریم...
جیمین از جا بلند شد و سمت دستشویی راه افتاد.
موقع صبحونه تهیونگ سوال کرد.
_کی کارتو شروع میکنی؟!؟
جیمین با تعجب نگاهش کرد.
_خودت گفتی شدی نقش اصلی نمایش...
جیمین چشمهاش برق زد.
_اوه....احتمالا هفته ی دیگه باید بقیه ی اعضای نمایش انتخاب بشن. قراره خبرم کنن...تو کی پرواز داری؟!؟
تهیونگ به ساعتش نگاه کرد .
_یه ساعت دیگه....دیگه باید راه بیافتم...مواظب خودت باش...بوگوم هیونگ کارهای شرکت رو تو این سه روز بررسی میکنه ولی شاید باهات تماس بگیره...با جونگکوک بهت خوش بگذره....
تهیونگ خم شد و گوشه ی لب جیمین رو بوسید ولی اخم کرد.
_باید بیشتر حواسمو جمع کنم....دیگه زوج نیستیم....تو مثلا دوست پسر داری ها...بیا
و بعد پیشونه جیمین رو بوسید.
_سه روز دیگه میبینمت مینی....
جیمین از جاش بلند شد و تهیونگ رو بغل کرد و سرشو تکون داد.
*
جیمین بعد از رفتن تهیونگ به هوپورلد رفت تا کلاسو شروع کنه.
طبق معمول همه چی خوب پیش رفت و جیمین مدام توی کلاس دور جیمین میچرخید و اوپا اوپا میکرد و مدام بالا پایین میپرید. تقریبا آخرای کلاس بود که جونگکوک وارد کلاس شد و هردو جیمین براش دست تکون دادند. بعد از  کلاس هرسه به پارک کنار هوپورلد رفتند. جیمین سوار تاب شده بوده و باباش هلش میداد. بعد از ده دقیقه جونگکوک غر زد.
_جیمین بسه دیگه....نمیخوای یکم بشینی؟!
جیمین با التماس گفت.
_نه آپا.....خیلی وقته بازی نکردم....چرا بشینیم؟!؟
_من خسته شدم....
جیمین به سمتشون اومد.
_تو برو بشین من با جیمینی بازی میکنم...
جونگکوک لبخند زد.
_جیمینی.... بیا ....هیونگ باهات بازی میکنه....من میرم برای خودمون بستنی بگیرم...
قبل از اینکه بره به جیمین نزدیک شد و اروم لباش رو بوسید.
_مرسی....
لپهای جیمین صورتی شدن و جیمین کوچولو لبخند زد.
_اوپا....هلم میدی؟!
جیمین با سر تائید کرد.
بعد از کلی بازی کردن هر دو جیمین در حالی که دست همدیگه رو گرفته بودند به سمت جونگکوک دویدند و کنارش روی پتویی که رو زمین انداخته بود. نشستند تا بستنی بخورند.
جیمین کوچولو سرشو روی پای جیمین گذاشت.
_خسته شدی جیمینا؟!؟ میخوای اوپا بغلت کنه یکم بخوابی؟!
جیمین سرشو تکون داد و جیمین بغلش کرد و سرشو نوازش کرد. جیمین کوچولو که داشت خوابش میبرد اروم گفت.
_لطفا همیشه پیش منو آپا بمون.
جیمین لبخند زد و دستاشو دور جیمین محکم کرد.
_باشه...بخواب خوشگلم..
بعد از پارک ،جیمین به خونه رفت و جونگکوک و جیمین هم رفتند دنبال جین تا با هم برن خونه.
جونگکوک درحالی که جیمین غرق خواب رو بغل کرده بود از سوکجین خواست تا درو باز کنه.
_چقدر خسته شده....کلاسش سخت بوده؟!؟
جونگکوک جیمین رو تو تخت خوابوند و موهاش رو بوسید و به همراه جین از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه راه افتاد.
_نه...با جیمینی هیونگ رفته بودیم پارک ....کلی بازی کرد....بعد هم تو بغل جیمین خوابش برد.
سوکجین با تعجب به جونگکوک نگاه کرد.
_حتما جیمین رو خیلی دوست داره.... تا جایی که میدونم فقط تو بغل من و تو خوابش میبره ...پارک جیمین فرشته است.
جونگکوک لیوان آب رو برداشت و آبو سرکشید.
_راستی نمیخوای به جیمین پیشنهاد بدی؟!؟
_به نظرت باید پیشنهاد بدم؟!؟ واسه ازدواج زود نیست؟!
جین زد تو سر جونگکوک
_ پیشنهاد ازدواج چیه؟! باید اول ازش بخوای دوست پسرت باشه. بهش بگو بیاد خونه ی ما و با تو و جیمین وقت بگذرونه...به هر حال باید بعدا بیاد پیش ما زندگی کنه.
جونگکوک سرشو مالید و به جین چشم غره رفت.
_اولا....من بچه نیستم....منو نزن...دوما جیمین هیونگ الانم دوست پسرمه.....سوما...فکر نکنم جیمین از تهیونگ جدا بشه....انگار باید یه خونه جدید بخریم.....
سوکجین تائید کرد.
_اونم مثل تو.....توهم حق نداری از پیش ما بری.....جیمین مثل دختر منو نامجونه.... من نمیتونم دوریشو تحمل کنم.
_البته هیونگ....من ترکتون نمیکنم.

forever you Where stories live. Discover now