صبح روز بعد جیمین تصمیم گرفت که به جونگکوک همه چی رو بگه. امروز کلاس نداشتند و جیمین طرف های بعد از ظهر به جونگکوک پیام داد که بیاد به محوطه جلوی دانشگاه. جونگکوک قبول کرد و گفت که نیم ساعت دیگه اونجاست. جیمین سریع خودشو به محوطه رسوند و برای جونگکوک که داشت به سمتش میدوید دست تکون داد. همین که جونگکوک به جیمین رسید بغلش کرد و نفس نفس زد.
_جیمینی...باید....یه چیزیه....یه چیزی....بهت بگم....
کمی صبر کرد تا نفس بگیره.
_بهم نگاه کن....من.....من عاشقتم....بیا با هم قرار بزاریم....
جیمین شوکه شده بود. واقعا شوکه شده بود و حس میکرد همین الان غش میکنه.
جونگکوک لبخندی زد و لبشو گاز گرفت.
_ای خدا.....به نظرت خودش چی میگه؟
جیمین که متوجه نمیشد چند بار پلک زد...
_خودش؟!؟ کی؟!؟
جونگکوک نگاهی بهش انداخت.
_معلومه دیگه...جی اون نونا...میخوام باهاش قرار بذارم...دوباره میگم....من جونگکوک...تو هم نونا...
جیمین حس میکرد قلبش تیکه تیکه شده. حرف های جونگکوک رو درست نمیشنید.
_جیمینی....بهم نگاه کن...من جونگکوک ام ...تو هم مثلا جی اون نونایی....
نفس عمیقی کشید.
_من ......عاشقتم.....
جیمین لبخندی زد و جواب داد.
_منم عاشقتم....
جونگکوک خندید و جیمین رو بغل کرد.
_وای هیونگ....به نظرت اونم همین رو میگه. جیمین که بغض داشت خفش میکرد با سر تایید کرد.
_پس الان برم...بهش بگم؟!
جیمین دوباره با سر تایید کرد. جونگکوک ازش جدا شد و با عجله به سمت خونه ی مدیر لی راه افتاد.
جیمین بغضش شکست. تا خوابگاه دوید در حالی که هق هق میکرد. به خوابگاه رسید و خودشو انداخت روی تخت. جونگین اومد کنارش و بغلش کرد.
_جیمینی چی شدی؟!؟
_اون دوستم نداره هیونگ....عشق اولم دوستم نداره.....اون عاشق یکی دیگست....هیونگ...من چی کار کنم؟
جیمین بلند بلند گریه میکرد و جونگین نوازشش میکرد. واقعا نمیدونست باید چیکار کنه.
جونگکوک بعد از پیام دادن به جی اون اونو تو پارک کنار دانشگاه ملاقات کرد.
_سلام نونا.....من عاشقتم ....بیا باهم قرار بزاریم!...
جی اون که تعجب کرده بود زد زیر خنده.
_وای خدا چه سعادتی.....جئون جونگکوک عاشقمه....
جونگکوک خندید و جی اون رو بغل کرد.
_با هم قرار بزاریم؟!؟
جی اون جونگکوک رو نگاهی کرد و گفت
_آره...چون منم عاشقتم...
جیمین تمام آخر هفته رو گریه کرده بود. واقعا نمیتونست تحمل کنه اولین عشق زندگیش عاشق یکی دیگه باشه. دیگه نمیدونست باید چی کار کنه. نگاهش به عکس تهیونگ افتاد و گریه اش شدت گرفت. چقدر الان بهش نیاز داشت. موبایلشو برداشت تا به تهیونگ زنگ بزنه. با اینکه میدونست تهیونگ امریکاست و جوابش رو نمیده ولی اشکاش رو پاک کرد و زنگ زد. منتظر پیغام گیر بود که صدای بمی توی گوشش پیچید.
_الو....وای خدا باید انگلیسی باشه ...هِلو...
بغضش دوباره ترکید.
_ته ته....
_تهیونگ از خوشحالی جیغ زد.
_جیمینی ؟!؟! خودتی؟!؟؟؟
_جیمین در حالی که گریه میکرد گفت.
_ته ته ....دلم برات تنگ شده....
_دل منم برات تنگ شده..داری گریه میکنی؟!؟
جیمین اشکاشو پاک کرد.
_آره....مشکلی برام پیش اومده...ولی نمیتونم برم خونه....مامانم بفهمه دانشگاه رو ول کردم بیچاره ام میکنه.....ولی....ولی ....نمیدونم چه کار کنم....ته ته....
تهیونگ نفس عمیقی کشید.
_جیمینا....مشکلی نیست....میتونی بیای خونه...من دگو منتظرت میمونم....نگران مامانت نباش...یه کاریش میکنیم....ها؟!؟
جیمین که سعی میکرد گریه نکنه پرسید
_تو الان دگو ....یعنی خونه ای؟!!
_الان که نه ولی امشب پرواز دارم...فردا صبح میرسم...اگر مشکلت انقدر جدیه...بیا خونه ما....با هم حلش میکنیم....خوب؟!؟ ...اشکالی نداره..تو مهم ترین آدم زندگیمی...منتظرت بمونم؟
جیمین آهی کشید.
_باشه....من فردا راه می افتم...
YOU ARE READING
forever you
Romance_عمو جین....پارک جیمین کیه؟! جین نگاهی به جونگکوک انداخت. _پارک جیمین ؟!؟ منظورت دوست دانشگاه باباته؟! اون یه پسر خوشگل ریزه میزس. البته الان چند ساله ازش بی خبرم.. جیمین نگاهی به پدرش انداخت. _آپا...تو یه دوست داشتی که اسمش جیمین بوده؟!....پسر بوده...