13

2.2K 448 8
                                    

بعد از ملاقات با مین یونگی شرکت جینسو»شرکت جونگکوک و جین که به اسم مادرشون بود« به جونگکوک اعتماد کردند و دیگه به عنوان برادر بی عرضه ی مدیر عامل بهش نگاه نمیکردند. امروز توی جلسه همه با پیشنهاد قرار داد با شرکت ویکتوری موافقت کردند و قرار شد تا جونگکوک برای مذاکره امروز عصر به شرکت ویکتوری بره. بعد از ناهار جونگکوک برگه هایی که لازم داشت رو برداشت و به اتاق مدیر عامل رفت.
_هیونگ....من خیلی استرس دارم...این کمپانی خیلی بزرگه...اونا قبولمون نمیکنن...
جین که در حال تایپ کردن بود انگشتاشو چند بار تکون داد تا دستش از حال نره.
_نگران هیچی نباش...یونگی کمپانی ما رو بهشون پیشنهاد داده...رییس کمپانی ویکتوری با یونگی تو آمریکا درس میخونده....شنیدم رییس خیلی خوبیه...فقط سعی کن باهاش دوست بشی...نگران نباش...
جونگکوک سری تکون داد و جین بعد از اینکه به راننده خبر داد دوتا از پرونده های مهم رو به جونگکوک داد و از دفترش بیرونش کرد.
جونگکوک بعد از رسیدن به شرکت ویکتوری با پذیرش هماهنگ کرد و به سمت دفتر رییس راهنمایی شد.

جانگ کوک وارد دفتر شد داخل دفتر مرد جذابی نشسته بود. مرد موهای نقره‌ای داشت که تا روی پیشونیش می اومد پیرهن مردونه سرمه ای رنگ پوشیده بود و کراوات ش یه کم شل شده بود با دیدن جونگکوک از جاش بلند شد و به سمتش اومد.
_ کیم تهیونگ هستم رئیس کمپانی ویکتوری
جونگکوک جلو رفت و دست تهیونگ رو فشرد.
_جئون جونگکوک هستم..از آشنایی باهاتون خوشوقتم...
تهیونگ جونگکوک رو به سمت مبل های وسط دفترش برد.
_ یونگی هیونگ راجع بهت باهام حرف زده...از اونجایی که ازت کلی تعریف کرده دلم میخواد باهات دوست بشم
جونگکوک خنده ی عصبی ای کرد و سرشو تکون داد. جونگکوک و تهیونگ شروع کردند به صحبت در باره ی شرکت هاشون. تقریبا یکساعتی میشد که جلسشون شروع شده بود و تهیونگ مشغول بررسی پرونده های شرکت جینسو بود. ایم جه هو دستیار منشی وارد دفتر شد. تهیونگ سرشو بالا اورد و چش غره ای به دستیار رفت.
_چند دفعه بگم وقتی جلسه دارم هیچ کس حق نداره مزاحمم بشه؟؟ میخوای اخراج بشی؟
_رییس کیم...من معذرت میخوام ولی....جیمین شی زنگ زدند و گفتند بگم که لطفا گوشیتون رو چک کنید...کار مهمی باهاتون دارند...
جه هو احترام گذاشت و از دفتر خارج شد. تهیونگ دنبال گوشیش گشت. بعد از اینکه پیداش کرد با دیدن تعداد تماس های از دست رفته چشمهاش گرد شد. نگاهی به جونگکوک انداخت و با جیمین تماس گرفت.
_جیمینی...
تهیونگ مجبور شد گوشی رو از گوشش فاصله بده چرا که جیمین داشت فریاد میزد.
_کیم ته هیونگ...پسره ی.....چرا انقدر حواس پرتی؟
تهیونگ نگاهی به جونگکوک که با تعجب بهش خیره شده بود انداخت.
_جیمین...چی شده عزیزم؟...چرا انقدر عصبانی هستی؟
_چی شده؟؟؟...تو احمقی؟.....چرا پرونده هایی که توش ضرر کردیم رو فرستادی برای مامانم؟؟؟ها؟؟
تهیونگ گیج شده بود.
_من؟؟؟؟....نه من حساب سود شرکت رو براش فرستادم.....
_نه نفرستادی...تو حساب سود شرکت رو برای من فرستادی و ضرر رو برای مامانم...آخه چرا این کار رو کردی؟؟
تهیونگ که فهمید دوباره اشتباه ایمیل زده آهی کشید.
_باشه جیمینی....حالا مگه چی شده....
_چی شده.........؟؟مامانم آخر هفته میاد خونمون بمونه....میخواد پرونده ها رو خودش بررسی کنه...فقط صبر کن دستم بهت برسه.
و تلفن رو قطع کرد. تهیونگ نفسی که نمیدونست حبس کرده رو بیرون فرستاد.
_جیمین این دفعه زنده ام نمیذاره...
جونگکوک با شنیدن این حرف تهیونگ زد زیر خنده. تهیونگ اخم ساختگی بهش کرد.
_حتی رییس کیم فوق العاده هم از یه نفر حساب میبره.
تهیونگ نگاه غضبناکی به جونگکوک انداخت.
_تو که تا حالا جیمین رو ندیدی...اون فسقلی وقتی عصبانی میشه خیلی ترسناک میشه.
جونگکوک دوباره خندید.
_اتفاقا منم یه جیمین میشناسم که وقتی ناراحته هر کاری که بگه انجام میدم.....میشه گفت ازش حساب میبرم.
_چه جالب....منم برای جیمینِ ناراحت همه کاری میکنم...با اینکه اون بیست و هفت سالشه...
_اوه....ولی جیمینی من فقط شش سالشه.
تهیونگ که از تعجب چشمهاش گرد شده بود بالاخره زد زیر خنده.
******
جیمین هوفی کرد و از ماشینش پیاده شد.ست لباس ورزشی که پوشیده بود رو مرتب کرد و وارد هوپورلد شد. به استدیو بچه ها رفت. با دیدن هنرجو های قدیمیش لبخند زد و براشون دست تکون داد.خوشحال بود که هنرجوهاش دوباره به کلاس اومده بودند. بچه هارو صدا زد و همه دورش حلقه زدند.
_بچه هایی که امروز ثبت نام شدن باهام بمونن..بقیه تمرین رو شروع کنید.
جیمین کوچولو به همرا دوتا پسر بچه پیش جیمین موندند در حالی که بقیه به سمت اینه ها رفتند تا حرکات کششی رو تمرین کنند.
جئون جیمین نگاهی به مربی اش انداخت. جیمین لبخنددرخشانی داشت. طبق نامه مادرش جیمین الان بیست و هفت هشت ساله بود ولی شکل پسری بود که تازه وارد بیست سالگی شده. موهای نقره ای کوتاهش به رنگ پوستش میومد. چشمهاش قهوه ای گرمی بودند و جیمین دلش میخواست به گوشواره های مرد رو به روش دست بزنه. جیمین دستی تو موهای براقش کشید و به سمت پسر بچه ای اومد.
_اسمت چیه؟!؟
پسر بچه با خجالت جواب داد.
_لی جه یونگ سونسنگ نیم
_جه یونگ....اسم تو چیه؟!
پسر دیگه کمی مکث کرد.
_ته مین....جانگ ته مین
_ته مین...اسم جالبی داری...و تو عزیزم؟!؟
جیمین با اعتماد به نفس گفت.
_جیمین....اسمم جیمینه
مربی با شنیدن صدای جیمین لبخند خوشحال کننده ای تحویل داد.
_واو...چه جالب اسم منم جیمینه ....خب بچه ها امروز روز اوله ولی باید نهایت تلاشتون رو بکنید. مواظب باشین. بقیه رو اذیت نکنین و هر مشکلی پیش اومد بیاین پیش من...اگر من نبودم برین دنبال عمو هوبی...همون مرد که اونجاست. الانم برید تمرین کنید تا رقص رو شروع کنیم
بچه ها سر تکون دادند و جیمین با ذوق به مربیش خیره شد.
_اوپا.....چرا اسمت جیمینه؟!؟
جیمین که از اوپا صدا شدنش توسط یه بچه پنج شش ساله واقعا تعجب کرده بود سمت جیمین خم شد.
_خب.‌‌...نمیدونم....احتمالا مامانم این اسم خیلی دوست داشته.....چرا اسم تو جیمینه؟!
جیمین لبخندی زد و دندونای خرگوشی شو نشون داد.
_اممم ...نمیدونم...شاید مامانم شما رو خیلی دوست داشته...
و بعد به سمت بقیه بچه ها دوید.
جیمین که گیج شده بود. کمی فکر کرد و وقتی به این نتیجه رسید که. بچه ها دنیای پیچیده ای دارن به سمت سیستم موسیقی رفت تا اهنگ بزاره.
جیمین تمام کلاس به مربیش لبخند میزد و برخلاف بقیه جیمین رو اوپا صدا میزد.
بعد از اینکه کلاس تموم شد بچه ها وسایلشون رو جمع کردند و از کلاس خارج شدند. جیمین در حالی که به سه هنرجوی تازه واردش یاد آوری میکرد که ساعت کلاس ها در روز های مختلف متغیره گوشیش زنگ خورد. با بچه ها خداحافظی کرد و گوشیش رو جواب داد. بعد از تموم شدن تماسش متوجه شد که جیمین هنوز وسط کلاس نشسته.
_جیمین...عزیزم باید بری خونه..
جیمین سرشو تکون داد و از جاش بلند شد.
_باشه اوپا...
جیمین بدون اینکه وسایلشو برداره از استدیو خارج شد و چند ثانیه بعد به همراه نامجون وارد استدیو شد و نامجون کمکش کرد تا کفش هاشو عوض کنه. جیمین جلو اومد و لبخند زد.
_سلام...من مربیِ جیمین هستم.... راستش اسم منم جیمینه...از اشناییتون خوشوقتم.
نامجون لبخند زد و دست جیمین رو فشرد.
_کیم نامجون...منم همینطور....ما دیگه بریم..
نامجون دست جیمین رو گرفت و با هم از استدیو خارج شدند. و به سمت خیابون رفتند تا به خونه برن. توی تاکسی نامجون جیمین رو بغل گرفت.
_بزودی باید باباتو به زور ببریم هوپورلد تا دوستشو ببینه.
جیمین لبخند شیطونی زد.
_به زور؟...فقط کافیه بهش بگیم پام پیچ خورد بعد از چند دقیقه خودشو میرسونه.
_درسته...ولی اول باید درست حسابی باهاش آشنا بشیم...باشه؟!
جیمین با سر تایید کرد و به خیابون خیره شد.

forever you Where stories live. Discover now