15

2.2K 421 4
                                    

بعد از چند روز جیمین تصمیم گرفت خاطرات دردناکش رو کنار بزاره و به طور کاملا حرفه ای فقط به شغلش و تدریس بپردازه. درسته که دیدن جیمین براش خیلی سخت بود ولی به خودش اطمینان میداد که تا وقتی پدرشو نمیبینه مشکلی پیش نمیاد.
امروز صبح جیمین با صدای آبی که از حمام میومد از خواب بیدار شد. دیشب دوباره از تهیونگ خواسته بود تا باهاش بخوابه و تهیونگ این دفعه خیلی خشن رفتار کرده بود. بدنش درد میکرد. تصمیم گرفت بخوابه و دیرتر بره به کمپانی. وقتی دوباره بیدار شد حالش کمی بهتر شده بود. به جای اینکه کت و شلوارشو بپوشه یه شلوار رسمی پوشید و یه پیرهن ساده. چند تا از دکمه هاشو باز گذاشت تا کبودی های روی گردنش پیدا باشه. اینطوری کارمندهای مادرش خبرشو به مادرش میرسوندند. کفش های چرمشو پوشید و به کمپانی رفت. وقتی وارد دفتر تهیونگ شد قبل از اینکه نگاهی به اطراف بندازه به سمت پنجره رفت و پرده رو کشید بعد شروع به غر زدن کرد.
_بوگوم هیونگ گفت جلسه ی امروز رو کنسل کردی......دلیل شو بهم بگو تا ملاقات های امروز رو....
جیمین با دیدن مادرش که رو به روی تهیونگ نشسته بود خشکش زد.
_اوما...
خانم کیم مادر جیمین نگاهی به سرتاپای جیمین انداخت و نگاهش روی گردن جیمین ثابت موند. خطاب به تهیونگ گفت
_میبینم که خوب مراقب همسرتی کیم تهیونگ...فکرشم نمیکردم پسری به بی نقصی تو از پسرا خوشش بیاد...
رو به جیمین که خشکش زده بود گفت.
_کیم جیمین....من و تهیونگ تا وقت ناهار جلسه داریم....الان میتونی بری به کارات برسی...
جیمین که به رفتار سرد و بی احساس مادرش عادت داشت رو به مادرش تعظیم کرد
_پس من به مدیر بیون میگم جلسه دارین
تهیونگ لبخند مهربونی به جیمین زد و گفت
_ممنون جیمین......تو فوق العاده ای....
جیمین لبخند بی روحی زد و از اتاق خارج شد...
به سمت میزش رفت و پشتش نشست.
_بهتر از این نمیشه......معلوم نیست تا کی قراره اینجا بمونه...اه کاش دکمه هامو بسته بودم........وای خدا

بعد از دوساعت خانم کیم دفتر رو ترک کرده بود و جیمین و تهیونگ درحال ناهار خوردن بودند که تهیونگ گفت.
_احتمالا این هفته آخرین هفته ایه که مادرت میاد کمپانی....گفت که میخواد سهامشو به نام تو بزنه...
جیمین با شنیدن حرف های تهیونگ به سرفه افتاد.
_به نام من؟....اشتباه نمیکنی؟..اون ازم متنفره....
_آره به نام تو.....نمیدونه که اسم شناسنامه ات هنوز پارک جیمینه....میخواد همه ی سهماش به تنها وارثش تو کره برسه....اونوقت میره آمریکا و دیگه بر نمیگرده....و تو با پنجاه درصد سهام میشی رییس پارک بعدی...که البته مادرت فکر میکنه میشی رییس کیم بعدی
_من از این شرکت متنفرم.....اون اسم پدرم رو همراه خودش داره ولی .....تو میتونی رییس کیم بمونی با نود درصد سهام...سهام من و خودت همش مال تو...ده درصد بقیه هم که مال زیردست های باباته...اونوقت میشی پولدار ترین مرد کره....شایدم آسیا....من...
تهیونگ جیمین رو بغل کرد.
_اشکالی نداره....مادرت دوستت داره...فقط مادرت عشق رو درک نمیکنه....من و مادرت انقدر از مغزمون استفاده کردیم که قلبمون دیگه کار نمیکنه....اون دوستت داره...و منم عاشقتم...بهش فکر نکن...اگه دوست نداری منشی کیم بمون....به هرحال تو رقصیدنو به همه چی ترجیح میدی....شاید این سهام به دردت بخوره.
جیمین سرشو تو گردن تهیونگ فرو برد و آه کشید. به این فکر کرد که کاش مادرش مثل بقیه ی مادرها باهاش رفتار میکرد.

******
بعد از ناهار به هوپورلد رفت تا کلاسو شروع کنه. با دیدن جئون جیمین لبخند تلخی زد و چندبار پلک زد تا گریه اش نگیره...این که نونای عزیزش وجود نداشت واقعا دردناک بود
جیمین نگاهی به خودش تو آینه ی دستشویی انداخت. برخلاف صبح ،الان که با بچه ها کلاس داشت دکمه های پیرهنشو تا اخر بسته بود و خیلی مردونه به نظر میرسید. اصلا دلش نمیخواست وضعیت گردن و ترقوه شو به بچه ها توضیح بده. در حال تمرین حرکت ها بودند که جیغ جئون جیمین بلند شد. جیمین کنارش زانو زد.
_جیمین...چیشده؟!
جیمین با گریه توضیح داد.
_اوپا ...پام...درد داره....افتادم....فکر کنم شکسته...
جیمین نگاهی به زانوی جیمین انداخت. یه کمی قرمز شده بود. چیز خاصی نبود دستشو جلوبرد تا زانوی جیمین رو لمس کنه ولی با جیغ جیمین متوقف شد. جیمین رو به یکی از بچه ها گفت.
_عزیزم میشه بری دنبال عمو هوبی؟!
بچه با سر تایید کرد و بعد از چند دقیقه به همرا هوسوک و نامجون برگشت. قبل از اینکه جیمین چیزی بگه نامجون شروع کرد.
_جیمینی....چی شدی؟!
_عمو جونی....پام....شکسته....
و اشکهای گرد و تپلی رو گونه هاش قل خوردن. ایندفعه هوسوک به سمتشون اومد.
_جیمین...چی شده؟!این هنرجو اسیب دیده؟‌‌‍ ! واقعا پاش شکسته؟! غیر ممکنه...مگه تکواندو کار میکردین...دخترم میتونی بلند شی؟
خواست به جیمین دست بزنه که جیمین جیغ کر کننده ای کشید.
_نهههههههههه عمو جونی.....پام....درد داره.
نامجون نگاهی به جیمین انداخت و موبایلشو برداشت.
_الان میام...باید امبولانس خبر کنم.
هوسوک دستپاچه شد.
_آمبولانس؟....چیزی نشده که من فکر.....
ولی نامجون با عجله از استدیو خارج شد. بعد از چند دقیقه برگشت و کنار جیمین زانو زد. چشمکی به دخترک رو به روش زد و سعی کرد بلندش کنه که جیمین دوباره جیغ کشید. جیمین اه کشید. این اولین بار بود که یکی از بچه ها این همه وقت کلاسو گرفته بود باید یه کاری میکرد.
_جیمینا...بزار زانوت رو ببینم...مطمئن ام نشکسته...اگه درد اومد دیگه کسی کاریت نداره تا دکتر بیاد....خوبه؟!
جیمین کمی صبر کرد و بعد با سر تائید کرد. اما قبل از اینکه دست جیمین بهش بخوره داد کشید.
_نه نه نه....اوپا....
جیمین که داشت کلافه میشد. تصمیم گرفت حواس جیمین رو پرت کنه تا بتونه اونو به درمانگاه هوپورلد ببره.
_اوه جیمینا....گربه...ببین اوناهاش
جیمین به جهتی که جیمین اشاره میکرد نگاه کرد.
_کجاس؟!؟ کو؟!؟
مربی جیمین رو به راحتی بلند کرد.
_بعدا میبینی...الان تکون نخور..باید بریم درمانگاه...هوسوک هیونگ...میشه کلاسمو تموم کنی؟!؟
هوسوک باشه ای گفت و جیمین به همراه نامجون و جیمین به درمانگاه رفت.
جیمین رو روی تخت گذاشت و دنبال پرستار رفت.
نامجون نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
_بابات تا چند دقیقه ی دیگه اینجاست.
بعد از اینکه زانوی جیمین بررسی شد و مطمئن شدند مشکلی نیست جیمین به کمک مربیش از تخت پایین اومد ولی دست جیمین رو محکم گرفته بود.
_اوپا....نمیتونم راه برم...لطفا دستم رو ول نکن..
جیمین خنده ای کرد و خواست جیمین رو بغل کنه که در درمانگاه با قدرت باز شد و صدای بلندی به گوش رسید.
_ جیمینی...
هر دو جیمین به سمتش برگشتند. جونگکوک توی در ایستاده بود و کتش دستش بود با دیدن دخترش جیمین که دست دوست قدیمیشو گرفته بود خشکش زد. کتش افتاد و بی اختیار به سمت اونا راه افتاد.
جیمین که نفس نمیکشید با دیدن جونگکوک رو به روش اشکهاش سرازیر شد. دست راستشو برد جلو تا با جونگکوک بزنه قدش ولی جونگکوک دستشو آورده بود جلو تا لپ جیمین بکشه. با دیدن دست جیمین دستشو بالا آورد ولی جیمین صورتشو آورد جلو و جونگکوک با هردو دست صورتشو گرفت. جونگکوک که نگاهش همه جای صورت جیمین میچرخید. اه بلندی کشید.
_جیمینی ؟!؟
بغض جیمین شکست و خودشو تو بغل جونگکوک انداخت. هق هق میکرد و صورت جونگکوک هم خیس شد. بعد از اینکه جیمین اروم شد. از هم جدا شدند.
_پارک جیمین...چقدر دلم برات تنگ شده بود.
_منم همینطور جئون جونگکوک.....
و بعد از اینکه هر دو آروم شدند جونگکوک به دخترش نگاهی انداخت
_جئون جیمین...چه بلایی سر خودت اوردی؟
جیمین زانوشو به باباش نشون داد.
_فکر کنم هیچی...پرستار آرا گفت که زانوم چیزش نیست....ولی من و عمو جونی فکر میکردیم شکسته...
_یادته گفتم نمیری کلاس....دیدی چی شدی؟!
_ولی اپا....پام که نشکسته....
جیمین با دیدن دوست قدیمیش که با بچه ی شش سالش بحث میکرد خنده اش گرفت.
جیمین دستاش رو دراز کرد تا جونگکوک بغلش کنه و گفت.
_میشه بریم برای جیمین اوپا بستنی بخریم؟!؟ من اذیتش کردم....
جونگکوک نگاهی به جیمین انداخت؛ اون واقعا عوض شده بود. پیرهن مردونه و شلوار و کفش های گرون قیمتش باعث شده بود خیلی مردونه ولی در همون حال جذاب به نظر برسه. موهاش که تا جونگکوک به یاد میاورد  هر روزی یه رنگ بودند الان نقره ای خیلی ملایمی بودند و جونگکوک فکر میکرد جیمین واقعا خواستنی شده.
_ام....جیمین...میخوای بریم کافی شاپ؟!؟...یعنی میتونی بیای؟!؟
جیمین لبخندی زد و تائید کرد.

forever you Where stories live. Discover now