17

2.1K 399 2
                                    


تهیونگ داشت با تلفن صحبت میکرد.
*باشه من فردا صبح منتظرتم....خوبه....*
جیمین خودشو روی مبل کنار تهیونگ انداخت و تهیونگ بغلش کرد.
_خسته نباشی....حالت چطوره؟
جیمین آهی کشید.
_ میشه شام بخوریم؟...من خیلی گرسنمه...
_که اینطور ...باشه....آجوما برامون سوپ صدف درست کرده.....
بعد از شام جیمین در حال در آوردن لباس هاش بود که رو به تهیونگی که روی تخت دراز کشیده بود گفت
_راستی فردا شام خونه ی کوکی دعوتم....میخوای باهام بیای؟
تهیونگ نگاهشو از جیمین گرفت و به سقف خیره شد.
_کوکی کیه؟
_عشق اولم....
_اوه...باشه منم میام....بالاخره میتونم بفهمم چه شکلیه.
تهیونگ توی ذهنش داشت به چیزای دیگه ای مثل انتقام گرفتن از کوکی و یا اذییت کردنش فکر میکرد.
******
فردا صبح جیمین و تهیونگ بعد از صبحونه با هم به شرکت رفتند.
تهیونگ با سهامدار ها و کارمند ها جلسه داشت. جیمین نگاهشو از کامپیوترش گرفت و به گوشیش نگاه کرد.
*به امور مالی بگو باید درصد افزایش بورس رو آماده کنند*
جیمین از جاش بلند شد و به سمت اسانسور رفت تا به بخش مالی بره. دستیارش به همراه تهیونگ تو جلسه بود پس باید عجله میکرد.
بعد از تقریبا بیست دقیقه به دفترش برگشت و به تلفن پذیرش جواب داد.
* منشی کیم...مهمون رییس کیم رو فرستادم داخل. ایشون گفتند تو اتاق رییس منتظر میشن...*
*خیلی ممنون*
جیمین برگه ای که از بخش مالی گرفته بود رو برداشت و به اتاق کنفرانس رفت. بعد از تموم شدن جلسه به همراه تهیونگ و دستیار خودش به دفتر برگشتند.
تهیونگ به اتاقش رفت و جیمین و دستیارش مشغول مرتب کردن گزارش جلسه شدند. بعد از چند دقیقه جیمین گزارش اماده شده رو برای تهیونگ ایمیل کرد و ازش پرینت گرفت و به اتاق تهیونگ رفت.
وارد اتاق که شد با پشت سر مهمون تهیونگ که روی مبل اتاق نشسته بود مو‌اجه شد.
_رییس کیم...گزارش جلسه رو براتون آوردم.
تهیونگ لبخندی زد و گفت
_ممنون جیمین
جیمین خواست اتاق رو ترک کنه که مهمون توی اتاق به سمتش چرخید.
_جیمینی ؟!!
جیمین با دیدن جونگکوک خشکش زده بود.
_اینجا چی کار میکنی؟!؟
جونگکوک با ذوق جواب داد.
_هیونگ داره با شرکت ما همکاری میکنه...منم هرهفته براش گزارش و پیشنهاد های شرکت رو میارم‌. تو اینجا چیکار میکنی؟!
تهیونگ که با تعجب به اونا نگاه میکرد گفت.
_اینجا چه خبره؟!....شماها از کجا همدیگه رو میشناسین!!؟
جیمین نگاهی به تهیونگ کرد و جونگکوک سریع جواب داد.
_هیونگ....من و جیمینی باهم میرفتیم دانشگاه....البته ما بهترین دوستای همدیگه ایم....من نمیدونستم اینجا کار میکنی...چه جالب....
تهیونگ نگاه متعجبی به جیمین و جونگکوک انداخت
تهیونگ متوجه نگاه غمگین جیمین شد.
_جونگکوکا...تو و جیمین باهم میرفتین دانشگاه ؟!....اون تا حالا از تو برام نگفته بود....
جونگکوک نگاه پرتعجبی به تهیونگ انداخت.
_هیونگ....شما جیمینی رو میشناسی؟!
تهیونگ تائید کرد.
_من و جیمین از بچگی باهم بزرگ شدیم...اون بهترین دوستمه....من نمیدونستم شما همدیگه رو میشناسین...
جونگکوک به تهیونگ لبخند زد.
_راستی جیمینی هیونگ امشب خونمون شام دعوته....چه طوره که با هم بیاین؟!؟؟
تهیونگ نگاهی به جیمین انداخت و گفت
_حتما میایم....جیمین میشه گزارش ها رو برای خانم کیم بفرستی؟!!

جیمین با سر تائید کرد و از اتاق خارج شد. تهیونگ حتما فهمیده بود که جونگکوک همون عشق اول جیمین کوکیه. جیمین به کارهاش ادامه داد اما مدام به خاطره چندسال پیش و این که نزدیک بود به جونگکوک عشقشو اعتراف کنه فکر میکرد. چقدر اونروز گریه کرده بود. شاید باید فرار میکرد و میرفت جایی که هیچوقت جونگکوک رو نبینه.
بعد از رفتن جونگکوک جیمین موقع ناهار به اتاق تهیونگ رفت تا با هم ناهار بخورند. جیمین در حال بازی با غذاش بود که تهیونگ گفت.
_چرا بهش نگفتی؟!
جیمین نگاهی پر تعجب به تهیونگ انداخت
_چی رو به کی نگفتم؟!
_به جونگکوک....
جیمین آهی کشید
_چون اون عاشق نونا بود....هست....
تهیونگ نگاهی نگران به جیمین انداخت.
_خاطراتت دوباره دارند اذیتت میکنن....منظورم نبود که بهش اعتراف کنی....چرا بهش نگفتی که ازدواج کردیم؟!....تو همیشه اینو به همه گوشزد میکنی....همه فکر میکنن من عشق زندگیتم...
جیمین قاشقشو انداخت رو میز
_هیچکس با دشمنش ازدواج نمیکنه ته....البته که همه این فکر رو میکنن.....در مورد کوکی....اون حلقه ی توی دستم رو نمیبینه؟!!....فکر کرده من قراره تا ابد منتظر عشق زندگیم که منو نمیخواد و در موردم عشقم هیچی نمیدونه بمونم؟!؟
_کاش به حرف های خودت گوش میدادی.....تو هنوزم عاشقشی....و حتی میتونم بگم منتظرشی....
جیمین با چشمهای اشکی به تهیونگ نگاه کرد.
_خب که چی.....حتی اگه باشم....به بقیه چه مربوطه....
تهیونگ صورت جیمین رو تو دستاش گرفت.
_به من مربوطه....این دفعه نمیزارم زجر بکشی....بهش یه درس حسابی میدم.....
جیمین به چشمهای تهیونگ خیره شد.
_تقصیر کوکی نیست که من عاشقشم...
_ولی تقصیر کوکیه که عشقت رو نادیده گرفته....بهم اعتماد کن....باشه؟!؟
جیمین که اشک هاش رو گونه هاش قل میخوردن با سر تایید کرد.

بعد از ناهار جیمین و تهیونگ به خونه رفتند تا برای قرار شب آماده بشن. بعد از حمام جیمین به تهیونگ ملحق شد. تهیونگ مثل همیشه لباس های گرون قیمتی پوشیده بود با دیدن جیمین اخمهاش رفت تو هم
_جیمینا.....این چیه پوشیدی؟!!...داریم میریم مهمونی.....عین کارمندهای شرکت شدی....برو شلوارتو عوض کن....لباست خوبه....ولی باید با یه کت چرم بپوشیش....برو لباساتو عوض کن....
جیمین اهی کشید و به اتاق خواب برگشت بعد از انجام دادن دستورات تهیونگ نگاهی به میز آرایش انداخت. گوشواره هاشو برداشت و انگشترهای نقره اش رو به دست راستش کرد و موهاشو حالت داد. وقتی از اتاق خارج شد تهیونگ با دیدنش سوت زد.
_یا پارک جیمین.....الان همه برات جون میدن....بیا بریم....
تهیونگ راننده رو خبر کرد و اونا به مهمونی شام رفتند.

forever you Where stories live. Discover now