23

2.1K 355 4
                                    

نزدیکهای غروب جین به همراه جونگکوک به خونه اومد و بعد از اینکه همه شام خوردند به همراه نامجون به اتاق رفت.
_باید یه مهمونی بگیریم.....جونگکوک رو مجبور کنیم حرف دلشو به جیمین بزنه.
_ولی جین....اون ازدواج کرده....باید درخواست جیاون رو فراموش کنی....
جین کنار نامجون نشست.
_قضیه همین جاست....جیمین و تهیونگ ازدواج از پیش تعیین شده داشتند....هیچ عشق و عاشقی در کار نیست....من از یونگی هم پرسیدم....انگار تهیونگ به خواست پدرش با جیمین ازدواج کرده.
نامجون مخالفت کرد.
_دلیل نمیشه عاشق همدیگه نباشند....کار درستی نیست که ازدواج اونارو...
_خیلی هم درسته تو مین یونگی و دوستاش که یکیشون کیم تهیونگه رو نمیشناسی....اونا بجز کار به هیچی اهمیت نمیدن....تهیونگ فقط به خاطر سهام جیمین باهاش ازدواج کرده.
نامجون ساکت شد و آهی کشید.
_پس میتونیم  اگه میخوای آخر هفته به مناسبت کتاب جدیدم جشن بگیریم.

جیمین کلافه بود. به مانیتور خیره شده بود و هزار تا فکر تو سرش میچرخید. چرا بعد از اینهمه سال هنوز نمیتونست فکر جونگکوک رو از سرش بیرون کنه. چرا مدام یاد آخرین روزش توی دانشگاه میافتاد. قلبش برای چندمین بار قرار بود بشکنه؟ واقعا داشت دیوونه میشد. با حرکت دست تهیونگ جلوی صورتش رشته ی افکارش برید.
_جیمینا....اینجایی؟!
جیمین سرشو بالا آورد.
_چی شده؟!؟
_فایلهارو رو برای مادرت ایمیل کن...همین الان....باید برم شرکت یکی از دوستام ناهار نمیام...شب میبینمت...
جیمین سرشو تکون داد. از زندگی که برای خودش ساخته بود متنفر بود. اهی کشید و مشغول کارهاش شد.

نیمه شب شده بود و جیمین تنها تو تخت دراز کشیده بود و دنبال راه حل میگشت. دیدن دوباره ی جونگکوک باعث شده بود مدام یاد قبل بیافته.
باید یه فکر اساسی میکرد. جونگکوک اونو نمیخواست. هیچوقت نخواسته بود. دیدن جونگکوک عذابش میداد در حالی که یه جورایی هم قلبش رو اروم میکرد.

جونگکوک داشت دیونه میشد. به معنای واقعی کلمه عقلشو از دست داده بود. توی دفترش نشسته بود و به این فکر میکرد که چجوری ازدواج جیمین و تهیونگ رو بهم بزنه. به این فکر میکرد که رابطه ی جیمین با تهیونگ چطوره؟! عاشقانه است؟! البته که هست چرا نباید جیمین عاشق تهیونگ باشه...با صدای زنگ تلفن به خودش اومد.
_بله؟
_سلام آپا...
_ سلام عزیزم....چی شده؟!؟
_الان به عمو نامجون خبر دادند جیمینی اوپا کلاس های این ماه رو کنسل کرده میشه ازش بپرسی چرا؟!؟
_امم...باشه...خودم داشتم میرفتم شرکتش...ازش میپرسم....
_باشه آپا من میرم ناهار بخورم...
_باشه عزیزم.
جونگکوک از جاش بلند شد و کتشو پوشید و از شرکت خارج شد.
جیمین توی دفتر تهیونگ در حال صحبت با مادرش بود.
_ببین پسرم....این سهام بالاخره مال تو و همسرته....هر وقت این برگه ها رو امضا کنی....تمام سهام من به تو میرسه....
جیمین فقط به مادرش نگاه میکرد. بعد از چند ثانیه با عصبانیت پرسید.
_برای چی؟!؟
مادرش که تعجب کرده بود پرسید.
_چی برای چی؟!
جیمین داد زد.
_چرا میخوای سهام ارزشمندتو بدی به من؟!؟ یادت رفته چند سال پیش وقتی از دانشگاه برگشتم چی کارم کردی؟!؟ مریض شدی؟!؟ داری میمیری میترسی سهام دارا سهامتو بین خودشون قسمت کنن؟!... یا نکنه شوهرتو و جیهیون سهامتو میخوان؟! یا شایدم برام یه نقشه ی دیگه کشی....
با خوابیدن سیلی محکم مادرش رو گونه ش ساکت شد.
_کیم جیمین
جیمین بلندتر فریاد زد.
_پارک جیمین....پارک ...جی....مین.....اسم اصلی من لعنتی پارک جیمینه...من اسم خانوادگیتونو نمیخوام..انقدر از پدرم متنفر بودی که اسمش هم اذیتت میکنه؟!؟ پس چرا میخوای سهام کوفیت رو بدی به من.....به پارک جیمین؟! ها؟!؟
مادر جیمین نگاهی به تهیونگ  که سراسیمه وارد اتاق شده بود انداخت و سرشو تکون داد. تهیونگ به سمت جیمین اومد و بازوشو گرفت و اونو سمت خودش کشید اروم گفت.
_جیمین... چیکار میکنی ؟!!قرار بود دوتا برگه امضا کنی....چته؟!؟
جیمین دستشو ازاد کرد و به تهیونگ پرید.
_ولم کن....امروز تکلیفمو با خانم کیم بزرگترین سهام دار شرکت روشن میکنم...تا نفهمم چرا این همه سهام رو داره به اسمم میزنه از اینجا تکون نمیخورم....
تهیونگ که از عصبانییت جیمین وحشت کرده بود دوباره دست جیمین رو گرفت و سعی کرد از دفتر ببرتش بیرون که مادر جیمین گفت.
_این خانوم کیم که میگی خیلی وقت نداره..
جیمین و تهیونگ هر دو به سمتش برگشتند. تهیونگ گفت
_اوه جایی تشریف میبرین؟!؟ الان راننده رو خبر میکنم...
_نه....دکتر جوابم کرده...نمیدونم تا کی زنده میمونم....جیهیون فکر میکنه دلیل اینا نامهربونی من با تو و پدرته....برای همینم میخوام بهت یه هدیه ی خوب بدم.
خانوم کیم بدون هیچ حرف دیگه ای کیفشو برداشت و از دفتر خارج شد. به محض خارج شدنش پاهای جیمین شل شد و تو بغل تهیونگ افتاد زمین. شکه شد. فکرشم نمیکرد یه همچین چیزی باشه. تهیونگ تلاش میکرد باهاش حرف بزنه...
_جیمینی.... عزیزم...نگاه کن.....منو ببین....نفس بکش ....باشه....جیمینی..... جیمینی...
****
جونگکوک پشت در دفتر تهیونگ منتظر بود که خانومی به سرعت ازش خارج شد و درو بهم زد و بعد صدای فریاد تهیونگ اومد.
_جیمین
جونگکوک پرید داخل اتاق که با جیمین که تو بغل تهیونگ غش کرده بود و تهیونگ مدام صداش میزد مواجه شد.
خودشو به جیمین و تهیونگ رسوند.
_هیونگ....چی شده؟!؟ چه بلایی سر جیمین اومده؟!؟
تهیونگ که تلاش میکرد جیمین رو بلند کنه زار زد.
_چیزی نیست...خبر بدی شنیده....میشه کمک کنی؟!
جونگکوک جیمین رو از دست تهیونگ گرفت و جیمین رو روی دو دست بلند کرد
_باید بریم بیمارستان....
وبا تهیونگ به سمت ماشینش راه افتاد.

_جیمین با احساس نفس های یکی که دستشو قلقلک میداد از خواب بلند شد . توی اناق بیمارستان خوابیده بود. دستشو توی موهای پسری که رو تختش خوابیده بود کشید.
_ته ته....بلند شو
جونگکوک با صدای جیمین بلند شد و به جیمین خیره شد.
جیمین با تعجب نگاهش کرد و زد زیر خنده.
_قیافه رو
_بیدار شدی؟!؟؟ حالت چطوره؟!؟
جیمین کمی دست و پاهاشو تکون داد.
_خوبم.......تهیونگ کو؟
جونگکوک از جاش بلند شد .
_فکر کنم پیش مادرته....میرم دکتر خبر کنم.
بعد از  معاینه شدن توسط دکتر و رضایت خودش به کمک تهیونگ به خونه برگشت. به محض اینک به خونه رسید به اتاق خواب مهمون رفت و درو بست دلش میخواست از دنیا محو بشه. وارد حمام شد و درو بست و خودشو توی وان خالی ولو کرد. بدون اینکه لباساشو در بیاره آب سرد و باز کرد تا وان پر بشه. به جریان آب خیره شده بود که بغضش شکست و صدای گریه هاش بلند شد. بعد از مدت طولانی گریه کردن کم کم چشماش سنگین شدند.
با صدای تهیونگ از خواب پرید. بدون اینکه چشمهاشو باز کنه گوش داد. صداش از اتاق میومد.
_جیمینی.... کجاییی؟!؟
خواست جواب بده که حس کرد گلوش میسوزه با باز شدن در و فریاد تهیونگ چشمهاش رو باز کرد. هیچی بجز درد و البته گلو درد حس نمیکرد.
_جیمین.... دیوونه شدی ؟!! چرا با لباس رفتی تو وان؟!!! وای این اب که یخه....بلند شو بلند شو....
با زحمت گفت
_نمیتونم.... همه جام درد میکنه.
_باشه میبرمت بیرون.
تهیونگ کمک کرد دستهای جیمین رو دور گردنش حلقه کرد و اونو از وان بیرون کشید و بغلش کرد و به سمت اتاقشون راه افتاد. جیمین میلرزید و لباس تهیونگ هم خیس میشد. تهیونگ به سرعت توی اتاق بردش و لباساشو عوض کرد. و به سرعت لحاف رو روی بدنش کشید.
_چند ساعته اون تویی که تنت یخ زده ؟!
جیمین سر تکون داد.
_برات چایی بیارم؟!؟
جیمین دوباره سر تکون داد.
_لطفا.....لطفا بغلم کن.
تهیونگ خودش هم زیر لحاف رفت و جیمین رو در آغوش گرفت.
جیمین واقعا خورد شده بود.

forever you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora