8

2.1K 463 9
                                    

جیمین لباس آستین بلند راه راهشو پوشید و شلوار سرهمی بلندشم پوشید کلاه کپش سرش گذاشت و دستمال گردن زرد رنگی دور گردنش انداخت. دسته ی چمدونش رو کشید. جونگین لب در منتظرش بود. بغلش کرد.
_جیمینا....دلم برات تنگ میشه...
_منم همینطور هیونگ....خداحافظ ...نمیدونم دیگه کی میتونم ببینمت..
توی ایستگاه قطار جیمین در حالی که اشک میریخت منتظر قطار بود که جونگکوک در حالی که به سمتش میدوید صداش زد.
_جیمینی....
جیمین سریع اشکاشو پاک کرد. جونگکوک به همراه جی اون به جیمین و قطار رسیدند.
_جیمینی...کجا داری میری؟!....کای گفت میری خونه....چرا میری؟!؟.....دو هفته دیگه امتحان ها شروع میشه....ترم رو میوفتی....بیا برگردیم دانشگاه....
خواست چمدون جیمین رو بگیره که جیمین جلوشو گرفت.
_نمیشه...باید برم....مادرم گفته باید برگردم....
_باشه...امتحاناتو بده...بعد برو....بیا بریم...
_نه کوکی....نمیشه...باید برگردم...شاید برای امتحان ها دیگه نیام دانشگاه....
جونگکوک اخم کرد.
_داری برای همیشه میری....دانشگاه رو رها میکنی...منو ترک میکنی و میری...دیگه بر نمیگردی....و من این رو تازه الان فهمیدم....باشه جیمینی....برو...اصلا همین الان برو
جیمین به گریه افتاد. جونگکوک چمدونش رو برداشت و تو قطار گذاشت.  جیمین که فقط گریه میکرد سوار قطار شد. جی اون به جیمین که گریه میکرد نگاه کرد. جیمین کلاهشو در آورد و اونو به همراه دستمال گردن زرد رنگی که جونگکوک براش خریده بود به جی اون داد. نگاهی به جونگکوک که از قطار دور شده بود و پشتش به اونا بود انداخت.
_نونا....لطفا مراقب کوکی باش...
جی اون با سر تایید کرد. صدای بوق قطار اومد. جونگکوک به سمت جیمین چرخید و درحالی که جیمین سوار قطار بود و توی در ایستاده بود بهش رسید.
_جیمینی.....نرو....اگه بری من چی کار کنم؟
_همون کاری که همیشه میکنی..برو دنبال دخترا...
_من امتحانام رو قبول نمیشم...
_خب ...نشو...
_کی باهام برقصه و مسابقه بده؟!؟
_تو که هر دفعه تقلب میکردی....
_یااااااا
_یااااااااا
جیمین و جونگکوک در حالی که گریه میکردند. همدیگرو بغل کردندو زدند قدش..جونگکوک لپ جیمین رو کشید و ازش جدا شد. جیمین به داخل قطار رفت و قطار راه افتاد.
_دلم برات تنگ میشه....
_منم دلم برات تنگ میشه

forever you Where stories live. Discover now