*******
صبح روز بعد جیمین با درد توی دستش از خواب بیدار شد. نگاهش به تهیونگ که درحال لباس پوشیدن بود خورد.
_ته ته....
_بالاخره بیدار شدی؟؟؟.....پاشو باید بریم کمپانی.
جیمین و تهیونگ به کمپانی رفتند. جیمین در حال مرتب کردن فایل های تهیونگ بود که متوجه شد مادرش بالای سرش ایستاده، ولی نگاهش رو بالاتر نیاورد تا باهاش چشم تو چشم بشه.
_منشی کیم؟!؟
_بله رییس؟!؟
مادرش لبخندی که خیلی به لبخند شباهت نداشت زد.
_میبینم که بالاخره داری تو شرکت مفید عمل میکنی.
جیمین دندوناشو رو هم فشار داد ولی چیزی نگفت. مادرش به سمت اتاق تهیونگ راه افتاد که جیمین اعتراض کرد.
_صبر کنین من باید به رییس کیم خبر بدم....
مادرش متوقف شد و گفت
_من برای دیدن دامادم اجازه نمیخوام.
جیمین آهی کشید و سرجاش نشست مادرش ادامه داد و جیمین دوباره بلند شد.
_میخوام با رییس کیم ناهار بخورم کسی مزاحممون نشه.
جیمین هوفی کرد و بعد از بسته شدن در اتاق تهیونگ خودشو تو صندلیش انداخت.
_انگار کسی دلش میخواد باهات وقت بگذرونه....بیچاره ته ته...
کاراشو تموم کرد و خواست به کافه تریا بره که گوشیش زنگ خورد.
_سلام
_سلام هیونگ.....منم کوکی....
جیمین خنده ای کرد
_میدونم تویی....شمارتو دارم....
_آهان....راست میگی....زنگ زدم بپرسم کی ناهار میخوری؟!؟
_راستش همین الان....چیزی شده؟!؟
_نه....چیزی که نه.....میگم که....میشه باهم ناهار بخوریم؟؟
جیمین لبخند زد.
_البته....بیا به کمپانی ویکتوری...من تو کافه تریا منتظرم...
جیمین تو کافه تریا کنار پنجره نشسته بود که جونگکوک اومد.
_سلام جیمینی...
_سلام کوکی...
_راستی هیونگ زخمت چطوره؟!
جیمین آهی کشید.
_خیلی بهتره...تهیونگ پانسمان ضد آبش کرده تا باهاش حمام کنم....اینطوری تا وقتی خوب بشه دیگه باز نمیشه...
جونگکوک اهانی گفت و منوی روبه روشو برداشت تا غذا بگیره. بعد از اومدن غذاهاشون جونگکوک گفت
_هیونگ....من میخوام بهترین دوستت باشم...
جیمین غذاش پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. مدام جمله کوکی تو سرش تکرار میشد.
*عشق همون دوستیه*
وقتی کمی آب خورد و نفسش جا اومد جونگکوک ادامه داد
_من چیزهای زیادی راجع به تو نمیدونم....پس بیا اونارا رو بهم بگو ....لطفا...منم از این هفت هشت سالی که نبودی برات میگم.
جیمین لبخند نصفه نیمه ای زد و با سر تایید کرد.
_خب بپرس....
جونگکوک کمی فکر کرد
_در مورد خانواده ات بهم بگو.
جیمین شروع کرد. نمیدونست تهیونگ خانوادش بود یا نه....
_خب...من وقتی بچه بودم پدرم رو از دست دادم و با مادرم زندگی کردم. مادرم هم چند سال بعد با یه مرد دیگه ازدواج کرد و من تنها زندگی میکردم برای همین اومدم سئول. الان هم چندسالیه که با تهیونگ زندگی میکنم.
جونگکوک با سر تایید کرد و غذاشو بلعید
_نوبت توعه....بپرس....
جیمین کمی فکر کرد و پرسید
_توی دانشگاه عکاسی و فیلم میخوندی....رهاش کردی؟!؟
جونگکوک سرشو تکون داد.
_نه....بعد از به دنیا اومدن جیمین با کمک جین هیونگ دانشگاهو تموم کردم و مدرک گرفتم....ولی به خاطر جی اون دست و دلم به فیلم گرفتن نمیرفت. پس مجبور شدم تو کمپانی مامانم که هیونگ رییسشه کار کنم....تا....تا دوباره ایده بگیرم...
جیمین خندید. جونگکوک پرسید
_نوبت منه....چرا برای هیونگ کار میکنی؟!؟....چرا فقط تو هوپورلد کار نمیکنی؟!؟
جیمین جواب داد
_کمپانی ویکتوری مال پدر تهیونگ و مادر من بود....پدر تهیونگ سهامشو به نام تهیونگ کرد و الان اون و مادرم کمپانی رو اداره میکنند. و از اونجایی که مادرم آمریکا زندگی میکنه من به جاش تو کمپانی کار میکنم. ولی من هنر و رقص خوندم و از مدیریت چیزی سرم نمیشه پس من منشی تهیونگ ام....و دور از چشم مادرم رقص تدریس میکنم....
جونگکوک تعجب کرده بود...چیزای مهمی در مورد جیمین نمیدونست.
جیمین به جونگکوک لبخند زد.
_خیلی خوب شد که اومدی ....
_خودمم خیلی خوشحالم....ته ته هیونگ کجاست؟
جیمین از پشت میز بلند شد و کتشو برداشت
_جلسه داره.....منم دیگه کم کم میرم هوپورلد....برنامه تو چیه؟
جونگکوک از جاش بلند شد و کتشو پوشید.
_برنامه ای ندارم....من از صبح تا ظهر تو کمپانی کار میکنم. بعضی وقت ها میام اینجا تا به ته هیونگ سر بزنم و براش گزارش بیارم....بعضی وقت ها هم پیش جین هیونگ میمونم تا تو کارها کمکش کنم....که البته خیلی کاری بلد نیستم....هیونگ خودش خیلی کارش درسته....
جیمین خنده ای کرد.
_اگه میخوای میتونیم با هم بریم هوپورلد.....
جونگکوک با سر تایید کرد.
_باشه هیونگ.....
با هم دیگه از کمپانی خارج شدند و به اصرار جونگکوک هر دو سوار ماشین جونگکوک شدند. بعد از اینکه جونگکوک ماشینشو روشن کرد، جیمین پرسید.
_راستی کوکی...نامجون هیونگ دخترت جیمین رو میاره کلاس؟
جونگکوک اخمی کرد و گفت
_نه....هیونگ با ناشر جدیدش قرار داره....بعد از ظهر ها خونه نیست...
جیمین منتظر به جونگکوک نگاه کرد.
_پس تو باید بری دنبالش؟!؟
جونگکوک با سر تایید کرد. با خجالت به دستهاش نگاه کرد.
_با هم بریم؟!؟.... بعد از خونه ی ما مسیرمون یکیه....
جیمین خندید و تائید کرد.
بعد از اینکه به خونه ی جونگکوک رسیدند جیمین و جونگکوک به سمت خونه راه افتادند و جونگکوک در رو باز کرد.
_جیمینی.....
بعد از چند لحظه جیمین از تو آشپزخونه بیرون پرید و خودشو به جونگکوک رسوند.
_آپاااااا.....
جونگکوک بغلش گرفت و جیمین کوچولو با دیدن جیمین جیغ زد.
_اوپا.....اومدی خونه بهم رقص یاد بدی؟!؟
جیمین خندید و سرشو تکون داد.
_نه عزیزم....اماده شو باید بریم کلاس.
جیمین هیجانزده به سمت اتاقش دوید. بعد از چند لحظه برگشت و دست جیمین رو گرفت.
_اوپا....بیا....کمک کن لباس انتخاب کنم.
جیمین نگاهی به جونگکوک که توی یخچال دنبال چیزی میگشت انداخت و با جیمین به اتاقش رفت.
اتاق جیمین خیلی جالب بود. کاغذ دیواری های اتاق صورتی ملیح بودند و وسایل اتاق ست قرمز و سفید.
جیمین خندید و تعریف کرد.
_اتاق قشنگی داری....با اینکه صورتیه خیلی دخترونه نیست....فکر کنم تقصیر باباته....
جیمین روی تختش پرید و دمپایی هاشو در آورد.
_سلیقه عمو جینه.....قبل از اینکه به دنیا بیام....همه چی صورتی بوده....ولی پارسال عمو نامجون کمدمو شکست و مجبور شدیم همه رو دوباره بخریم منم همه رو رنگ مورد علاقه ام گرفتم.....اوپا...رنگ مورد علاقه ت چیه؟!
جیمین به قاب عکس جی اون که روی میز بود نگاه کرد. توی اون عکس جی اون یه لباس قرمز پوشیده بود.
_آبی...رنگ مورد علاقمه....
جیمین از تخت پایین اومد و به سمت کمد رفت.
_دومین رنگ مورد علاقه اپا هم همینه....اولیش.....
جیمین آروم گفت
_زرده....رنگ مورد علاقه کوکی....
جیمین بالا پرید.
_افرین اوپا.....حالا بگو چی بپوشم..
بعد از اینکه جیمین لباس پوشید و هردوی اونا پایین اومدند جونگکوک درحالی که داشت ابمیوه میخورد از جاش بلند شد.
_چقدر لفتش دادین....کلاس دیر نشه....
هر دو جیمین خندیدند و به سمت در رفتند.
YOU ARE READING
forever you
Romance_عمو جین....پارک جیمین کیه؟! جین نگاهی به جونگکوک انداخت. _پارک جیمین ؟!؟ منظورت دوست دانشگاه باباته؟! اون یه پسر خوشگل ریزه میزس. البته الان چند ساله ازش بی خبرم.. جیمین نگاهی به پدرش انداخت. _آپا...تو یه دوست داشتی که اسمش جیمین بوده؟!....پسر بوده...