صبح زود جیمین به همراه سوکجین و نامجون به خونه برگشتند. جیمین به محض ورود به خونه دوید به سمت اتاق باباش و درو باز کرد.
_آپا....آپا...ما برگشتیم...
نگاهش به تخت خالی پدرش و عکس مادرش بالای میز افتاد.
_اوما....نمیدونم آپا کجاست....شاید خونه ی اوپاست؟!...اوما...من جیمینِ تو و آپارو پیدا کردم....الان خوشحالی!!؟....شب میای به خوابم؟!؟
بعد از لبخندی که تحویل مادرش داد از اتاق بیرون رفت و به سمت نامجون که وسط نشیمن ایستاده بود دوید.
_عمو جونی....آپا نیست...
نامجون جیمین رو بغل کرد.
_احتمالا تو اتاق مهمونه....کلیدها و کیفش اینجاست...پس خونه است...ولی نباید..
قبل از اینکه حرفش تموم بشه جیمین از بغلش پایین پرید و به سمت اتاق مهمون دوید. نامجون راه افتاد دنبالش.
_جیمینا....جیمینا....وایسا...
جیمین در اتاقو باز کرد و از تخت بالا رفت.
_آپا....
با دیدن جیمین که تو بغل جونگکوک خوابیده بود ساکت شد. جونگکوک با دست اشاره میکرد که دخترش ساکت باشه. نامجون به سمت جیمین اومد و بلندش کرد آروم گفت
_ما میریم بیرون....توهم دوست پسرت بیدار شد بیا صبحونه بخورین.
وقتی داشت میرفت بیرون دستش خورد به کمد لب در و مجسمه ی روش افتاد شکست. جیمین کوچولو و نامجون اول به مجسمه بعد به همدیگه و بعد و زوج روی تخت نگاه کردند.
جیمین کمی تو جاش تکون خورد و زمزمه کرد
_ته ته؟!....باز چیو شکستی؟!؟
جیمین دوباره از بغل نامجون پرید پایین و پرید رو تخت
_اوپا....اوپا...پاشو...اومدی پیشمون بمونی؟!؟...میخوای تو اتاق من بمونی؟!؟ ...میخوای اینجا اتاقت باشه؟!؟
جونگکوک جیمین رو بغل کرد.
_کجا داری میری برا خودت؟!...هیونگ اومده بود خونمون مهمونی...
جیمین چشمهاشو باز کرد و مبهوت به جونگکوک و دخترش نگاه میکرد.
جیمین کوچولو خودشو تو بغل جیمین انداخت.
_اوپا....میشه هر روز بیای اینجا؟!؟....میشه امشب من پیشت بخوابم؟!!....قول میدم اذییت نکنم....خب؟!؟....بریم صبحونه بخوریم؟!؟! صبحونه چی دوست داری!!؟ من کوکوپاپس میخوام...
جیمین به جیمین کوچولو لبخند زد موهای نسبتا بلندشو داد پشت گوشش.
_باشه عزیزم....قبلش باید صورتمو بشورم و مسواک بزنم...
جونگکوک دستشو تو موهای کوتاه جیمین کشید و سعی کرد مرتبشون کنه.
_هیونگ... شونه و مسواک تو قفسه است...منم باید بیام...جیمینی... با عمونامجون برو به عمو جین کمک کن...باشه؟!
جیمین خودشو تو بغل جونگکوک انداخت گونه ی جونگکوک رو بوسید و جونگکوک هم موهاشو بوسید.
_دختر قشنگم....اینم بوس صبح بخیر
جیمین کوچولو به سمت جیمین برگشت.
_اوپا...میشه توهم بوسم کنی؟!
جیمین لپ دختر کوچولو ی روبه روشو کشید و آروم پیشونیشو بوسید. جیمین به همرا نامجون از اتاق خارج شد و جیمین و جونگکوک به دستشویی رفتند.
قبل از اینکه از دستشویی خارج بشن جیمین گفت.
_جونگکوکا میشه یه شلوار بهم بدی؟!
جونگکوک با سر تایید کرد و از طرف دیگه ی دستشویی خارج شد.
_دنبالم بیا
جیمین دنبال جونگکوک رفت و وارد یه اتاق دیگه شد. اتاق نسبتا بزرگی بود با یه تخت وسطش بالای تخت عکس بزرگی از جیاون بود و اتاق تم توسی رنگ داشت. جونگکوک چند کشو رو گشت و دو تا شلوار لی و یه شلوار راحتی برداشت و به جیمین داد.
_اینا باید اندازه ات باشه....هر کدومو خواستی بردار...من میرم پیش بقیه تا تو بیای....
و اتاقو ترک کرد. جیمین به عکس جیاون نگاه میکرد.
_نونا.... من متاسفم....کاش هیچوقت از پیش خانواده ات نمیرفتی....متاسفم که نتونستی بزرگ شدن دخترتو ببینی...امیدوارم با بودن من تو زندگیشون ناراحت نشی....من....بغضش ترکید و اشکهاش سرازیر شد.
_کاش ترکتون نمیکردم ببخشید....من متاسفم....
جیمین شلوارو پوشید و موهاشو مرتب کرد دوباره به عکس جیاون نگاه کرد. سوکجین وارد اتاق شد و به جیمین لبخند زد.
_میدونی....جیاون تنها کسی بود که میخواست اسم دخترش جیمین باشه....اون واقعا تو رو دوست داشته....
جیمین به سوکجین نگاه کرد و سرشو تکون داد.
_فکر نمیکردم اینطوری باشه....نونا اینجا نیست و من با همسرش ....
سوکجین به جیمین نزدیکتر شد و بغلش کرد.
_اون باهاتون مشکلی نداره....جانگکوک دیگه همسر جیاون نیست....تو میتونی جانگکوک و جیمین و خودت رو خوشحال کنی....مطمئنم جیاون هم خوشحال میشه بدونه دخترش یه خانواده کامل داره.
جین و جیمین از هم جدا شدند و جیمین با تردید به جین نگاه کرد. جین سرشو برای تایید تکون داد و دست جیمین رو گرفت و کشید تا با هم برن آشپزخونه.
بعد از اون روز جیمین در هفته چند شب رو تو خونه ی نامجین گذرونده بود. امشب یکی از اون شب ها بود. جیمین و جانگکوک روی تخت جانگکوک همدیگه رو بغل کرده بودند و خوابیده بودند که جیمین با صدای در اتاق از خواب پرید و تو جاش نشست.
جیمین کوچولو در حالی که چشمهاش رو میمالید و عروسک خرگوشش بغلش بود وارد اتاق شد و از تخت بالا رفت و ناله کرد.
_آپا...
جیمین کوچولو نگاهی به جانگکوک و بعد نگاهی به جیمین کرد. و خودشو تو بغل جیمین انداخت و اشکهاش سرازیر شد.
جیمین موهای دختر تو بغلشو نوازش کرد و سعی کرد ارومش کنه.
_چی شده عزیزم ....خواب بد دیدی؟!
جیمین سرشو اورد بالا و به جیمین نگاه کرد و با سر تایید کرد.
_میشه امشب اینجا بخوابم؟!!؟
جیمین پیشونی دختر کوچولو رو بوسید و جواب داد.
_البته...میخوای اپا بغلت کنه؟!؟ ...الان بیدارش....
جیمین نق زد.
_نه....آپا نه....همینطوری خوبه...
جیمین لبخند زد.
_میخوای تو بغل من بخوابی؟!!
جیمین کوچولو با سر تایید کرد و جیمین دراز کشید تا بتونند بخوابند. جیمین خمیازه ای کشید و کمر جیمین کوچولو رو نوازش کرد تا خوابشش ببره.
_شب بخیر جیمینی آپا
جیمین موهای جیمین کوچولو رو بوسید و با چشمهای اشکی جواب داد.
_شب بخیر دخترم....
صبح روز بعد وقتی جین میخواست برادرش رو بیدار کنه با صحنه ی کیوتی مواجه شد. جیمین تو بغل جیمین خوابیده بود و عروسکش کنارش بود. جانگکوک یه دستشو انداخته بود دور جیمین و اون یکی دستش روی دست دخترش بود. جین قبل از اینکه دیر بشه چندتا عکس از این صحنه گرفت
دو سال بعد
جیمین ماشینشو جلوی مدرسه پارک کرد و پیاده شد. همین که به سمت در مدرسه میرفت زنگ خورد و بچه ها از مدرسه بیرون اومدند. جیمین کوچولو با سرعت از مدرسه خارج شد و دنبال ماشین باباش گشت وقتی اثری از باباش ندید اخم کرد و سرشو پایین انداخت. جیمین به سمت دختر کوچولش رفت و گوشی خودشو جلوی جیمین گرفت تا ساعت رو ببینه.
_امروز به موقع اومدم.... سلام
جیمین کوچولو سرشو بالا اورد و دستاشو باز کرد تا جیمین بغلش کنه .
_آپا....
جیمین بغلش کرد و به سمت ماشین راه افتاد. جیمین با دیدن ماشین خندید.
_چرا با این اومدی؟ ؟!
جیمین سرشو تکون داد.
_داستانش طولانیه.... بشین بریم...
بعد از چند دقیقه جیمین دوباره وایستاد و از ماشین پیاده شد. ماشین رو دور زد و در عقب رو باز کرد.
_جیمینا.... میرم دنبال وروجک ها... منتظر بمون... درو هم قفل کن... تا نیومدم بازش نکنی؟
جیمین با سر تائید کرد و بعد از رفتن جیمین درو بست. بعد از ده دقیقه در حالی که دست بچه ها رو گرفته بود برگشت و به دخترش علامت داد تا درو باز کنه. به محض باز شدن در یونجون و سوبین با خوشحالی به سمت در دویدند. جیمین درو باز کرد و هر کدومو تو صندلی خودشون نشوند.
جیمین که بین پسرها نشسته بود سلام کرد.
_سلام پسرا.... مهد خوش گذشت؟ ؟
یونجون سرشو به علامت منفی تکون داد.
_نه... خاله جیسو هی میده... بسین... ندو... نلو بالا....
سوبین هم تائید کرد.
_آله تازه... نمیداره خوشمزه بخولیم... میده دلت اوخ میسه... درد میدیره... هردو جیمین شروع به خندیدن کردند. جیمین کوچولو داخل کیفشو گشت و ظرف هویج و سیب خرد شده رو در اورد.
_اینو بخورین تا برسیم خونه...
ظرفو جلوی سوبین و یونجون گرفت تا بردارن.
_راستی آپا.... عمو جین کجاست؟
جیمین از آیینه نگاهی به بچه ها انداخت.
_با عمو تهیونگ رفته کمپانی تا عصر نمیاد... پسرعموهات و عمو نامجون هم ناهار خونه ی ما دعوتن....و خب الان میریم ناهار میخریم تا آپا و عمو جونی بیان... نظرت راجع به مرغ سوخاری چیه؟ !
_ با سیب زمینی و قارچ؟
_البته و سالاد میوه برای دسر...
سوبین با خوشحالی خندید و یونجون مخالفت کرد.
_نه عمو مینی.... دسر سالاد نه... بستنی بدیریم.... لفطا
جیمین مخالفت کرد.
_اصلا نمیشه... اونجوری یه تیکه ی غذامون هم سالم نیست.... مریض میشیم.... قول میدم دفعه ی بعد بستنی بگیریم.... قبوله؟
یونجون اهی کشید ولی بالاخره تائید کرد.
به محض رسیدن به خونه سوبین و یونجون به سمت دستشویی دویدند تا دست و صورتشونو بشورن و جیمین به اتاق رفت تا یونیفرمشو عوض کنه.
جیمین کفش هاشو در اورد و به اشپزخونه رفت و غذاهارو تو ظرف کرد و توی فر گذاشت تا موقع خوردن گرمشون کنه.
بعد از نیم ساعت بچه ها در حال کارتون دیدن بودند که صدای زنگ اومد و جیمین درو باز کرد...
_سلام هیونگ... خوش امدی... پسرا اپا اومد.
یونجون و سوبین به سمت نامجون دویدند.
_اپا سلام
نامجون موهای یونجون رو به هم ریخت و پیشونیشو بوسید. سوبین رو هم بغل کرد و لپ اونم بوسید.
_سلام پسرای قشنگم... اذییت که نکردین؟
جیمین به سمتشون اومد
_سلام عمو.... نه اذییت نکردن... داشتیم کارتون می دیدیم
نامجون خندید و جیمین دیمپلشو فشار داد.
_سلام عزیزم... برات کتابی که خواسته بودی رو آوردم... موقع عصرونه باهم بخونیمش؟
جیمین لبخند زدو اینبار نامجون دیمپلشو فشار داد.
_بریم کارتون ببینیم....
بعد از چند دقیقه دوباره صدای زنگ اومد و جیمین کوچولو به سمت در رفت و بازش کرد.
_آپا....
جونگکوک بغلش کرد و موهاشو بوسید.
_سلام عشقم... چه خبرا؟؟؟
جیمین دستشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد.
_عمو جین و عمو ته ته رفتن اضافه کاری.... عمو جونی و بچه ها ناهار اینجان.... و یه غذای خوب و خوشمزه داریم...
جونگکوک با دیدن نامجون و پسرا سلام کرد.
_جیمین... آپا کجاست؟
جیمین سرشو تکون داد. جونگکوک گذاشتش پایین و رفت طبقه ی بالا تو اتاق خواب مشترکش با جیمین. ولی جیمین رو اونجا پیدا نکرد و بعد از تعویض لباساش اومد پایین.
_مینی....
جیمین از تاق دیگه جواب داد.
جونگکوک دنبال صداش رفت و جیمین رو توی کمد اتاق پیدا کرد.
_سلام.... باز داری اتاق تهیونگ هیونگ رو مرتب میکنی؟ ؟
جیمین به سمت جونگکوک اومد و روی پنجه ی پاهاش بلند شد تا لپ همسرش رو ببوسه ولی جونگکوک صورتشو کج کرد و لبهای جیمین رو اسیر خودش کرد.
_اتاقشو مرتب نمیکنم... لباسامو اشتباهی برداشته بود... کراواتاشو گذاشته بود تو لباسام. کفشهاشو انداخته بود زیر تخت. تختش رو مرتب نکرده بود. منم درستشون کردم.
_باشه.... ناهار بخوریم؟ !؟
جیمین با سر تائید کرد و خواست سمت در بره که جونگکوک گرفتش.
_کجا میری عشقم....
و دوباره لبهاشو روی لبهای جیمین قفل کرد. بعد از چند دقیقه از هم جدا شدند و جیمین ضربه ای به بازوی جونگکوک زد.
_بیشتر از این نه.... مهمون داریم...
جونگکوک لباشو اویزون کرد ولی همراه جیمین از اتاق خارج شد.
بعد از ناهار سوبین و یونجون تو اتاق جیمین خوابیده بودند و خود جیمین کنار نامجون نشسته بود و نامجون داشت موهاشو شونه میزد.
جونگکوک و جیمین از آشپزخونه خارج شدند و روبروشون نشستند.
_موهات خیلی بلند شده. نمیخوای کوتاهشون کنی؟
جیمین سرشو به نشونه ی منفی تکون داد.
_نه... میخوام شکل مامان بشم....خوشگل و دوستداشتنی...
جیمین که سرشو به شونه ی جونگکوک تکیه داده بود زمزمه کرد.
_تو الانشم ورژن کوچولوی جیاون نونایی... خوشگل و دوستداشتنی... و خیلی باهوش...
جونگکوک هم تائید کرد.
_حتما مامان بهت افتخار میکنه...تو بهترین دختری...
جیمین لبخند زد نامجون شونه رو بهش پس داد و موهای جیمین رو بوسید.
_مادرت حتما بهت افتخار میکنه... تو بهترینی... آپا رو نجات دادی... ببین
جیمین نگاهشو به باباهاش داد. جونگکوک سر جیمین رو روی پاش جا داده بود و موهاش رو نوازش میکرد تا خوابش ببره.
_جیمینی هیونگ....
جیمین بین خواب و بیداری جواب داد.
_هممم؟
_عاشقتم. ..
_منم عاشقتم...
نامجون دستی تو موهای خودش کشید.
_چه باباهای خجالت آوری داری!!
جیمین اعتراض کرد.
_عمو... تو و عمو جین که بدترین... اپا ها فقط یه ساله ازدواج کردن... از وقتی سوبین و یونجون رو آوردین اینجا اولین چیزی که یاد گرفتن I love you بود.
نامجون وانمود کرد داره فکر میکنه.
_حق با توعه... ولی عمو جین واقعا خوشگله پس بهم حق بده...
جیمین زد زیر خنده که در باز شد و تهیونگ و جین وارد شدند.
جیمین به سمتشون رفت.
_سلام عمو جین... سلام عمو ته... ناهار میخوایین؟؟؟ آپا یادم داده چطور از مایکرویو استفاده کنم...
تهیونگ کتشو در اورد و کیفشو گذاشت کنارش.
_سلام عزیزم... میشه الان ناهار بخوریم؟ مینی یادت داده باید چیکار کنی؟ خودش کجاست؟
نگاهش به مبل و جونگکوک و جیمین افتاد.
_اوه... دوباره دیشب نخوابیده....باید یه صحبتی با هوسوک هیونگ داشته باشم.
جین به سمت نامجون رفت و کنارش نشست.
_سلام جونی... پسرا کجان؟
_سلام عشق من... تو اتاق جیمین خوابیدن...
بعد از چند دقیقه جونگکوک جیمینی که خوابش برده بود بلند کرد تا ببره تو اتاق.
جین هم رفت تو آشپز خونه تا با کمک برادر زادهش ناهار آماده کنن و بخورن.
بعد از ناهار تهیونگ وارد پذیرایی شد و کنار نامجون و جین نشست. به دور و برش نگاهی انداخت تا مطمئن بشه خبری از جیمین نیست.
_ هیونگ باید یه چیز مهم بگم....مامان مینی....چند هفته پیش از بیمارستان مرخص شده....سرطانش کاملا مهار شده....میشه بهش خبر بدیم؟
نامجون و جین با هم تایید کردند. و نامجون با تعجب پرسید
_چرا نباید خودت بگی؟ مشکلی هست؟
تهیونگ با سر تایید کرد.
_اگه بهش بگم همین الان پا میشه میره آمریکا پیش مامانش و جیهیون....اونوقت اجرای فنسی چی میشه؟ هوسوک هیونگ زنده ام نمیزاره.....و خب مینی کارشو از دست میده
_خب تا آخر هفته صبر میکنیم....مطمئنم مشکلی پیش نمیاد...مادر مینی میتونه بیشتر استراحت کنه.....
_باشه
تهیونگ خواست بره تو اتاقش که جین دستشو گرفت و نشوندش رو مبل
_کجا میری دهن لق؟...بشین اینجا
تهیونگ به سوکجین اخم کرد .
_من دهن لق نیستم...فقط یه چند دفعه سورپرایز هاتونو خراب کردم...
سوکجین به تهیونگ لبخند مصنوعی زد.
_باشه آقای رییس کیم....پس به هیچ عنوان تا آخر هفته هیچی نمیگی.....
_هیچی نمیگم....قول میدم.
بعد از اینکه تهیونگ به اتاقش رفت سوکجین آه کشید.
_آه جونگکوکا....دونسنگ عزیزم....کی فکرشو میکرد که زندگیت اینقدر جالب باشه؟
نامجون کوتاه خندید و موهای سوکجینو بوسید.
_واقعا جالبه و البته دوست داشتنی
پایان

YOU ARE READING
forever you
Romance_عمو جین....پارک جیمین کیه؟! جین نگاهی به جونگکوک انداخت. _پارک جیمین ؟!؟ منظورت دوست دانشگاه باباته؟! اون یه پسر خوشگل ریزه میزس. البته الان چند ساله ازش بی خبرم.. جیمین نگاهی به پدرش انداخت. _آپا...تو یه دوست داشتی که اسمش جیمین بوده؟!....پسر بوده...