22

2.1K 358 1
                                    

جونگکوک با تعجب به تهیونگ نگاه میکرد.
_جیمینی هیونگ همسرته؟!؟ یعنی چی...من فکر میکردم تو دوستشی....
تهیونگ نگاهی به جیمین که سرشو پایین انداخته بود کرد.
_من...فکر میکردم جیمین بهت گفته...من از بچگی با جیمین بزرگ شدم...اون بهترین دوستمه....و از وقتی هم کالج رو ول کرده باهم ازدواج کردیم...کمپانی هم مال من و جیمینه....جیمینا چرا چیزای به این مهمی رو از جونگکوک پنهان کردی؟!
جیمین نگاهشو به جونگکوک داد و من من کرد.
_خب.....فکر.....ف فکر نمیکردم....مهم  ب باشه....من.....
جونگکوک از جاش بلند شد و بعد از یه خداحافظی کوتاه  از خونه خارج شد.
جیمین آهی کشید و  کنار تهیونگ پشت میز نشست.
_جیمینی....تو واقعا به جونگکوک نگفته بودی؟!؟
جیمین نگاهی خشمگین به تهیونگ انداخت.
_البته که نگفته بودم....چی میگفتم ؟!؟هی کوکی بعد از اینکه منو نخواستی و من داشتم از ناراحتی میمردم....مامانم هم منو نخواست و من مجبور شدم با تنها کسی که منو پس نزده بود ازدواج کنم...
تهیونگ خشکش زده بود. با دیدن چشمهای جیمین که اشک توش حلقه زده بود صداش نرمتر شد.
_جیمینی....
دستشو روی شونه ی جیمین گذاشت و اشکهای جیمین سرازیر شدند. تهیونگ جیمین رو توی آغوش خودش کشید و موهاشو نوازش کرد.
_ته ته اینجاست ببخشید تقصیر منه......گریه نکن...
جیمین هق هق کرد.
_ته ته....اون ازم متنفره....قبلا فقط منو نمیخواست ولی الان .....اون ازم متنفره....من بهش دروغ گفتم....من...
تهیونگ ساکتش کرد.
_اینطوری نیست جیمینی.....گریه نکن عزیزم....
_نباید بهش میگفتی....
تهیونگ موهای جیمین رو بوسید.
_بالاخره که میفهمید....اشکالی نداره....
تهیونگ از ته دلش خوشحال بود. فکر میکرد اگه جونگکوک جیمین رو دوست داشته باشه با فهمیدن ازواج جیمین مصمم تر میشه تا اونو بدست بیاره و اگه جیمین رو نخواد باعث میشه تا جیمین هم اونو فراموش کنه.
جونگکوک از خونه ی جیمین و تهیونگ خارج شد و سوار ماشینش شد و به سمت خونه راه افتاد. بیشتر از هر وقت دیگه ای عصبانی بود.
اول که فهمیده بود جیمین از مستی زیاد گفته بود که عاشقشه بعد هم فهمیده بود که جیمین ازدواج کرده.
وقتی در خونه رو باز کرد با جین که روی کاناپه نشسته بود و دخترش جیمین رو بغل کرده بود مواجه شد. جین موها و کمر جیمین رو نوازش میکرد که جونگکوک رو دید. نگاه نگرانی به جونگکوک انداخت و همونطور که جیمین رو بغل کرده بود بلند شد و جیمین رو به اتاقش برد تا بخوابه وقتی به اتاق نشیمن برگشت خیلی عصبانی سمت جونگکوک رفت.
_تو......
جونگکوک که صورت جین رو دید ازش فاصله گرفت.
_هـ هیونگ...چیه؟!؟
جین آستیناشو بالا زد.
_بیا اینجا ببینم......تا الان کدوم گوری بودی....قرار بود یه کم دیرتر بیای.....اون به درک....چرا تلفنتو جواب نمیدادی؟!.
جونگکوک که داشت کاناپه رو دور میزد جواب داد.
هیونگ.....مگه من بچه ام؟!.....حالا هم که طوری نشده.....یه چند ساعت دیر اومدم...
جین دمپاییش رو در اورد و دستش گرفت
_که فقط چند ساعت دیر اومدی....میدونی چقدر طول کشید تا دخترتو آروم کنم.....خودم داشتم از نگرانی میمردم....بیا اینجا....
جین و جونگکوک داشتند دور کاناپه میچرخیدند که نامجون از اتاقش بیرون اومد
_ چه خبرتونه؟!؟
همون موقع جین دمپاییشو سمت جونگکوک پرت کرد و جونگکوک جاخالی داد و دمپایی جین محکم خورد تو سر نامجون.
برای چند ثانیه همه متوقف شدند. نامجون ناله ای کرد و سرشو مالید. جین سمتش دوید.
_اوه نامجونا.....من میخواستم جونگکوک رو بزنم.....ببخشید...خیلی دردت اومد؟!
نامجون به کمک جین روی کاناپه نشست.
_آی....یادم نمیاد چی کار میخواستم بکنم....آی هیونگ....چقدر محکم زدی....
سوکجین سر نامجون رو گرفت و توی گردن خودش گرفت و نوازشش کرد.
_ببخشید....انقدر محکم خورد که مخت جا به جا شد....همش تقصیر این جونگکوکیه...
جونگکوک کنار نامجون و جین نشست.
_ببخشید هیونگ....دیشب نمیتونستم بیام خونه...جیمین مست بود و کسی نبود اونو ببره خونه....منم بردمش خونه....
نامجون سرشو روی شونه جین تکیه داد و لبخند زد.
_انگار با جیمین بهت خوش گذشته...
جونگکوک آهی کشید.
_نه....نگذشت....بعد از اینکه جیمین منو از مستی زیاد بوسید....تازه فهمیدم جیمینی ازدواج کرده....
سوکجین هینی کرد.
_چی؟!؟ ازدواج کرده....کی؟؟؟....با کی ازدواج کرده؟؟؟
جونگکوک اه کشید.
_با کیم تهیونگ.....و من از این موضوع واقعا ناراحتم.....چرا هیونگ ازدواج کرده؟!؟.....من ....من انگار داشتم بهش علاقمند میشدم.....اما الان....
جونگکوک با حرص از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت. داخل اتاق کتش رو در آورد و روی صندلی انداخت. نگاهش به عکس جیاون افتاد آه کشید و خودشو انداخت روی تخت.
_واقعا که دیوونه شدم.....چطور میتونم به جیمین به عنوان شریک زندگی نگاه کنم... تو حتما ازم ناراحت میشی....چطوریه که جیمین قبلا هیونگ من بود و الان وقتی میبینمش هزار و یک فکر منحرف میاد تو سرم.....وای....
سوکجین وارد اتاق شد و کنار جونگکوک نشست.
_جونگکوکا....تو واقعا به جیمین علاقه داری؟!؟
جونگکوک دوباره به عکس بزرگ جیاون که بالای میز بود نگاه کرد اه کشید ولی چیزی نگفت.
سوکجین دستشو تو موهای جونگکوک برد و نوازشش کرد.
_نباید به خاطرش عذاب وجدان بگیری. به هر حال الان چندین ساله که تنهایی....مطمئن باش روح جیاون دوست نداره تو دخترتون انقدر اذییت بشین....تو شاید مشکلی با تنهایی نداشتی ولی مطمئنم جیمین تمام این سالها حسرت یه خانواده کامل رو داشته...قطعا هیچ وقت ما براش جای مادرشو نمیگیریم....
جونگکوک به حرف های جین فکر میکرد که در اتاق باز شد و جیمین گریه کنان پرید تو اتاق
_بابا....
جونگکوک بلند شد جیمین رو بغل کرد و نوازشش کرد
_بله عزیزم.....چرا گریه میکنی؟!؟
جیمین هق هق کرد.
_فکر کردم .....بلایی سرت اومده....چون نیومدی....من....
جونگکوک سعی کرد دخترش رو آروم کنه.
_نه عزیزم....رفته بودم خونه ی جیمین هیونگ.
جیمین ساکت شد.
_رفتی....خونه ی اوپا؟!!....چرا؟
_چون حالش خوب نبود....کمکش کردم بخوابه....
جیمین همینطور که گریه میکرد سرشو تو لباس پدرش مخفی کرد.
_باشه...اگه پیش اوپا بودی اشکالی نداره...
جین که اتاق رو ترک کرده بود به اتاق خودش رفت تا نامجون رو پیدا کنه.
_امروز خودم میرم کمپانی ویکتوری...باید سر و ته ازدواج پارک جیمین رو در بیارم.

forever you Where stories live. Discover now